گنجور

 
سنایی

چرا چو روز بهار ای نگار خرگاهی

بر این غریب نه بر یک نهاد و یک راهی

گهی به لطف چو عیسا مرا کنی فلکی

گهی به قهر چو یوسف کنی مرا چاهی

گهی به بوسه امیرم کنی به راهبری

گهی به غمزه اسیرم کنی به گمراهی

گه از مسافت با روغنی کنی آبی

گه از لطافت با کهربا کنی کاهی

به دست رد و قبول تو چون به دست کریم

عزیز و خوارم چون سیم قل هو الاهی

به مار ماهی مانی نه این تمام و نه آن

منافقی چکنی مار باش یا ماهی

ندیده میوه‌ای از شاخ نیکوییت وز غم

شکوفه‌وار شدم پیر وقت برناهی

به نوک غمزهٔ ساحر مباش غره چنین

که هست خصم ستم ناوک سحرگاهی

از این شعار برون آی تا سوی دلها

بسان شعر سنایی شوی به دلخواهی

حدیث کوته کردم که این حدیث ترا

چو عمر دشمن سلطان نکوست کوتاهی

یمین دولت بهرامشاه بن مسعود

که هست چست بر او خلعت شهنشاهی