گنجور

 
سنایی

نه از اینجا نه از آنجا دل من برد مهی

زین گهر خنده نگاری و شکر بوسه شهی

زین جهانساز ظریفی و جهانسوز بتی

زین جگر خوار شگرفی و دلاویز مهی

مه که باشد که همی هر شب و هر روز کند

آفتابش زهی و کوکب سیاره خهی

دید رضوان به خرابیش ز یک روز چو گنج

به عجب گفت همی کینت نکو جایگهی

زان رخ و زلف شب و روز نماینده رخش

روز عید و شب قدر از حرکات کلهی

گفتی آن هر شکن از زلف بر آن عارض او

توبه‌ای بود برو از همه سوها گنهی

دل نازک به یکی طفل سپردم که نماند

نیز در دستم از آن پس جز لاحوال واهی

دل و جان را زخم و حلقهٔ او با رخ او

صدهزاران ره وانگه خطر صدر رهی

از بس اندیشهٔ زلفینش به غم در پوشید

دل و چشمم ز دو زلفش سیهی بر سیهی

دیده با چهرهٔ او کرد حریفی تا من

در میان دو رخش دارم بر پادشهی

گرچه تاب گنهم نیست ولیک از پی او

دارم از محنت این دل ز محبت گنهی

چون بپیوست غمش با رحم هستی من

نیستی زادم ازو اینت قوی درد زهی

همچو جوزام بمانده ز غمش روی به روی

که نبینم همی آن روی چو مه مه به مهی

چار طبعند و نه افلاک که پایندهٔ حسن

نیست بر چهرهٔ او مر همه را پنج و دهی

گویم او را بروم گوید بر من بدو جو

ز این چنین کهدان کم گیر چو تو برگ گهی

هست چون آب زنخدانش چهی از بر اوی

کس ندیدست چنین نادره در هیچ گهی

آب دیدست همه خلق ز چه لیک به چشم

کس ندیدست بدین بلعجبی آب چهی

نور زاید همی از چاه زنخدانش نه آب

دارد آن چه مگر از چشمهٔ خورشید رهی

بسر او سنایی به نکویی و به عدل

نه چنو دیده به عالم نه چو بهرامشهی

پادشاهی که به هفت اقلیم از پنجم چرخ

همچنو دیدهٔ بهرام ندیدست شهی

ربعی از کشور او وز همه گردون حشری

رعبی از هیبت او وز همه عالم سپهی