گنجور

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

مهر سر گشته کافتاب کجاست

آب هر سودان که آب کجاست

خواب دوشم ز دیده ام پرسید

کاین جهان را مگو که خواب کجاست

مست پرسان که مست را دیدی

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

اگر ز روی براندازد او نقاب صفات

دو کَون سوخته گردد ز نور پرتو ذات

به پیش تاب تجلی ذات محو شود

چنانکه هست کشته از فروغ صفات

مجوز کَون و ثباتی به پیش برتو او

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

ساقی باقی که جانم مست اوست

باده در داد کان بیرنگ و بوست

بی دهن جان باده را در کشید

کاو منزه از خم و جام و سبوست

نور می در جان و در دل کار کرد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

چنان مستم چنان مستم چنان مست

که نه پا دانم از سر نه سر از دست

جز آنکس را که مست از جام اویم

ندانم در جهان هرگز کسی هست

بکلی خواهم از خود گشت بیخود

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

آنچه مطلوب دل و جان است ابا جان و دلست

لیکن از خود جان آنکه بیخبر بد غافل است

منزل جانان بجان و دل همی جوید دلم

غافل از جانان که او را در دل و جان منزل است

میان آب و گل سازد وطن آنجان و دل

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

دلی که آینه روی شاهد ذات است

برون ز عالم نفی و جهان اثبات است

مجو که در ورق کاینات نتوان یافت

علامت و اثر آنچه بی علامات است

کسی نجست و نجوید ز لوح هر دو جهان

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

بیار ساقی از آن می که هست آب حیات

بده به خضر دلم وارهانش از ظلمات

از آن شراب که جان و دلم از او یابد

ز قید جسم خلاص و ز بند نفس نجات

از آن شراب که ریحان روح ارواح است

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

دل غرقه انوار جمالی و جلالی است

بر وی نظر از جانب دلبر متوالی است

دل منظر عالی و نظرگاه رفیع است

یار است که او ناظر این منظر عالی است

خالی است حوالی حریم دل از اغیار

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

هیچکس را اینچنین یاری که ما را هست نیست

کس ازین باده که ما مستیم او سرمست نیست

قامتش را هست میلی جانب افتاد کسان

کو بلندی در جهان کاو را نظرها پست نیست

هست با بست سر زلفش دل ما در جهان

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

با تو است آن یار دائم وز تو یک دم دور نیست

گرچه تو مهجوری از او، وی ز تو مهجور نیست

دیده بگشا تا ببینی آفتاب روی او

کافتاب روی او از دیده ها مستور نیست

لیک رویش را بنور روی او دیدن توان

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

هیچ میدانی که عالم از کجاست

یا ظهور نقش عالم از کجاست

یا حروف اسم اعظم در عدد

چند باشد یا خود اعظم از کجاست

گنج دانش را طلسمی محکم است

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

بر آب حیات تو جهان همچو حیاتی است

او نیز اگر باد رود از سرش آبیست

بهر تو یک تاب جهان کرد پدیدار

ذرات جهان جمله عیان گشته ز تابیست

حرفیست جهان از ورق دفتر علت

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

انکه او دیده جان و دل و نور بصر است

هر کجا می نگرم صورت او در نظر است

خبر از دوست بدان بر که ندارد خبری

ورنه آنجا که عیانست چه جای خبر است

ره بدو برد کسی کز پی او دور افتاد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

حسن روی هر پریرویی ز حسن روی اوست

آب حسن دلبری هر سو روان از جوی اوست

کعبه اهل نظر رخسار جانبخش وی است

قبله ارباب دل طاق خم ابروی اوست

هر کسی گرچه بسوئی روی می آرد ولی

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

بیدل و دلدار نتوانم نشست

بیجمال یار نتوانم نشست

صحبت یارم چه می آید بدست

پیش با اغیار نتوانم نشست

ساقیم چون چشم مست او بود

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

چون رُخَت را هر زمان حُسن و جمالی دیگر است

لاجَرَم هردم مرا با تو وصالی دیگر است

اینکه هر ساعت جمالی می‌نماید روی تو

پیشِ اربابِ کمالات، این کمالی دیگر است

بر بَیاضِ روی دلبر از بَیاضِ دلبری

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

صفا و روشنی کاندرون خانه ماست

ز عکس چهره آندلبر یگانه ماست

خرد که بیخبر از کاینات افتاده است

خراب جرعه از باده شبانه ماست

ز زلف و خط بتان باش برحذر دایم

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

آنچه کفر است بر خلق، بر ما دین است

تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است

چشم حق بین بجز از حق نتواند دیدن

باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است

گل توحید نروید ز زمینی که دروا

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

هرآنکه طالب آنحضرت است مطلوب است

محب دوست بتحقیق عین محبوب است

تراست یوسف کنعتان درون جان پنهان

ولی چه سود که چشمت بچشم یعقوب است

دوای درد درون را از درون بطلب

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

گذشت عهد نبوت و رسید دور ولایت

نماند حاجت امت بمعجزات و بآیت

ز شرک روی به توحید کرده اند خلایق

نهاده اند بتحقیق رخ براه هدایت

نهایت همه انبیا و رسل گذشته

[...]

شمس مغربی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۰
sunny dark_mode