هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱
لبم خموش ز آواز مدعا طلبی است
که مدعا طلبیدن ز یار بیادبی است
حکیم جام جم و آب خضر چون گوید
مراد جام زجاجی و بادهٔ عنبی است
نرنجم ار سخن تلخ گویدم که ز پی
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲
ای باده ز خون من به جامت
این می به قدح بود مدامت
خونم چو می ار کشی حلالت
می بی من اگر خوری حرامت
مرغان حرم در آشیانها
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت
گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴
چه گویمت که دلم از جدائیت چون است
دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است
تو کردهای دل من خون و تا ز غصه کنی
دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است
نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵
یک گریبان نیست کز بیداد آن مه پاره نیست
رحم گویا در دل بیرحم آن مه پاره نیست
کو دلی کز آن دل بیرحم سنگین نیست چاک
کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست
ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
مطلب و مقصود ما از دو جهان، اوست اوست
او همه مغز است مغز، هر دو جهان پوست پوست
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
شود از باد تا شمشاد گاهی راست گاهی کج
به جلوه سرو قدت باد گاهی راست گاهی کج
ز بهر کندن خارا برای سجدهٔ شیرین
شدی در بیستون فرهاد گاهی راست گاهی کج
عجب نبود کز آهم قامتش در پیچ و تاب افتد
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸
بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد
یاد من گو نکند غیر فراموشش باد
یار بیغیر که می در قدحش خون گردد
خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد
سرو اگر جلوه کند با تن عریان به چمن
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹
بتان نخست چو در دلبری میان بستند
میان بکشتن یاران مهربان بستند
دعا اثر نکند کز درم تو چون راندی
به روی من همه درهای آسمان بستند
مگر میان بتان روی آن صنم دیدند
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰
با حریفان چو نشینی و زنی جامی چند
یاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چند
بی تو احوال مرا در دل شبها داند
هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند
باده با مدعیان میکشی و میریزی
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱
در پیش بیدلان جان، قدری چنان ندارد
آری کسی که دل داد پروای جان ندارد
پرسی ز من که دارد؟ زان بینشان نشانی
هر کس ازو نشانی دارد نشان ندارد
یک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگز
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲
کدام عهد نکویان عهد ما بستند
به عاشقان جفاکش که زود نشکستند
خدا نگیردشان گرچه چارهٔ دل ما
به یک نگاه نکردند و میتوانستند
نخست چون در میخانه بسته شد گفتم
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳
دل بوی او سحر ز نسیم صبا شنید
تا بوی او نسیم صبا از کجا شنید
بیگانه گفت اگر سخنی در حقم چه باک
این میکشد مرا که ازو آشنا شنید
رازی که با تو گفتم و آنجا کسی نبود
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد
که با دشمن توان گفت و توان کرد
گرفت از من دل و زد راه دینم
ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد
کی از شرمندگی با مهربانان
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵
داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند
در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند
آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت
وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند
من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶
گفتم که چاره غم هجران شود نشد
در وصل یار مشکلم آسان شود نشد
یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت
یا دردم از وصال تو درمان شود نشد
یا آن صنم مراد دل من دهد نداد
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷
گر آن گلبرگ خندان در گلستانی دمی خندد
در آن گلشن گلی بر گلبن دیگر نمیخندد
ز عشرت زان گریزانم که از غم گریم ایامی
در این محفل به کام دل دمی گر بیغمی خندد
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸
به ره او چه غم آن را که ز جان میگذرد
که ز جان در ره آن جان جهان میگذرد
از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر
آنکه گاهی ز در دیر مغان میگذرد
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹
دل عشاق روا نیست که دلبر شکند
گوهری کس نشنیده است که گوهر شکند
بر نمیدارم از این در سر خویش ای دربان
صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰
آن دلبر محملنشین چون جای در محمل کند
میباید اول عاشق مسکین وداع دل کند
زین منزل اکنون شد روان تا آن بت محملنشین
دیگر کجا آید فرود از محمل و منزل کند