سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۲۴
چو بندگان کمر بسته شرط خدمت را
روا بود که به کمترگناه بند کنی
تو نیز بندهای آخر ستیز نتوان برد
خلاف امر خداوندگار چند کنی
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۲۵
ای که گر هر سر موییت زبانی دارد
شکر یک نعمت از انعام خدایی نکنی
حق چندین کرم و رحمت و رأفت شرطست
که به جای آوری و سست وفایی نکنی
پادشاهیت میسر نشود روز به خلق
[...]
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۲۶
از من بگوی شاه رعیت نواز را
منت منه که ملک خود آباد میکنی
و ابله که تیشه بر قدم خویش میزند
بدبخت گو ز دست که فریاد میکنی؟
سعدی » گلستان » دیباچه
در این مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
زمین شوره سنبل بر نیارد
در او تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان است
که بد کردن به جای نیکمردان
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
مبین آن بی حمیّت را که هرگز
نخواهد دید روی نیکبختی
که آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد به سختی
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشت نیامد پند مردم
دگر ره چون نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۸
نیاساید مشام از طبله عود
بر آتش نه که چون عنبر ببوید
بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۸
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد هر کدخدایی را برنجی
چرا نستانی از هر یک جوی سیم
که گرد آید تو را هر وقت گنجی
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۳
چو کردی با کلوخ انداز پیکار
سر خود را به نادانی شکستی
چو تیر انداختی بر روی دشمن
چنین دان کاندر آماجش نشستی
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۱
خلاف رای سلطان رای جستن
به خون خویش باشد دست شستن
اگر خود روز را گوید شب است این
بباید گفتن آنک ماه و پروین!
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۴
نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید
بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که چون خشم آیدش، باطل نگوید
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۸
چو کاری بی فضول من بر آید
مرا در وی سخن گفتن نشاید
و گر بینم که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینم گناه است
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۹
اگر روزی به دانش در فزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی
به نادانان چنان روزی رساند
که دانا اندر آن عاجز بماند
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۵
چو از قومی یکی بیدانشی کرد
نه کِه را منزلت مانَد نه مِه را
شنیدستی که گاوی در علفخوار
بیالاید همه گاوان ده را
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۷
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدا بینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰
مؤذن بانگ بی هنگام برداشت
نمیداند که چند از شب گذشته است
درازیّ شب از مژگان من پرس
که یک دم خواب در چشمم نگشته است
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۱
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحب هوش
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند آیدش بازیچه در گوش
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۷
به ذکرش هر چه بینی در خروش است
دلی داند در این معنی که گوش است
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست
که هر خاری به تسبیحش زبانیست
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۸
اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشد به مهرش پای بندیم
حجابی زین درون آشوب تر نیست
که رنج خاطر است ار هست و گر نیست