گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

کوته نمی شود سخن ما به گفتگو

هرشب دو زلف یار شماریم مو بمو

یک ذره سایه نیست در آفاق دیده ام

جائیکه هست ماه به خورشید روبرو

سودای زلف آن گل سیراب سرو قد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

تا به گرد گل ز سنبل زلف پیدا کرده‌ای

ماه تابان را نهان در نیم‌شب‌ها کرده‌ای

غنچه را تا در تبسم همچو گل بگشاده‌ای

بلبل روح مرا صد گونه گویا کرده‌ای

ای که از فرط بزرگی می‌نگنجی در جهان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

دیده ام در دل و جان روی تو را دزدیده

کرده ام طوف سرکوی تو را دزدیده

جگرم خون شد و دزدیده و دل زین حسرت

تا صبا دید شبی موی تو را دزدیده

منم آن دزد که شب تا به سحر می گردم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

زلفت گشاده عنبر سارا گره گره

بر بست و داد باد صبا را گره گره

گل لخت لخت جامه بیاد تو چاک زد

بگشاد غنچه بند قبا را گره گره

می بست و می گشاد بهر جا که می رسید

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

بگذر از فکر و ذکر و اندیشه

همه شیران مست در بیشه

عشق او آتشی است خرمن سوز

هر دو عالم بر او است یکخوشه

چشم عالم ز لمحه ی بصرت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

هست اوجان من وجان همه

جان چه باشد بلکه جانان همه

جامه جان را چو در پوشید یار

سربرآورد از گریبان همه

با رخ و زلف خود آن بت روز و شب

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

بلبل و قمری و کبک و فاخته

شرح اسما را ز حق آموخته

تا به خلوت با خدا گویند راز

وحش و طیر از آدمی بگریخته

لطف و قهر ایزدی در آب و خاک

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

مه ما هست چارده ساله

شد از او شیخ و شاب در ناله

آسمانسوخت ز آتش خورشید

هست در منقل جهان ناله

دل ز خال وصال او برداشت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

سلطان عشق خیمه چو در لامکان زده

یک جلوه در جهان مکین و مکان زده

یک لمعه از لوامع خورشید روی او

بر ماه و بر ستاره و بر آسمان زده

تا برده باد بوی گل روی او به باغ

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

دلم از درد تو فریاد برآورد که آه

شده از حال دلم جمله ی ذرات گواه

تا سگ کوی تو بر دیده ما پای نهد

خاک گشتیم و فتادیم از این رو در راه

گفتم ای جان جهان جز تو ندارم در دل

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

آفتاب منی و ماه همه

چشم و زلفت شب سیاه همه

علم و ادراک را بتوره نیست

تو نمائی به لطف راه همه

ناله می گویدم ببانگ بلند

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

برآمد آفتاب روی آن ماه

شب تاریک روشن شد سحرگاه

بزلف و روی خود آن مه شب و روز

نه تنها عشق بازد گاه و بیگاه

شبی در بزم بودم پیش ترسا

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

آتش عشق بتان هر دو جهان را سوخته

شمع روی یار پیدا و نهان را سوخته

عکس رخسارش نه تنها سوخته گل در چمن

یاد آن رو هر سحر گه بلبلان را سوخته

وه چه سر است اینکه شوق وصل حی لایموت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

بر تو باد ای جان که دل داری نگاه

هیچ نگذاری زور دلا اله

غیر او خود نیست موجودی دگر

گر بچشم خود کنی بر حق نگاه

گر همی خواهی وصال جاودان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

آفتاب لایزال است او و عالم همچو ماه

هست او شاه حقیقت کوهیا شام گواه

هر دو عالم سایه زلفین عنبر سای او

روی آن خورشید باشد آفتاب ملک و جاه

آه از این خورشید کز جان می کند روشن طلوع

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

بر دوخت دلم ز ما سوالله

جان داد مقام لی مع الله

سلطان دو کون در دل تست

تن خیمه شناس و دل چو خرگاه

بنمود درون دیده روشن

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

دلا چون محرم روز الستی

ز ساقی ازل جاوید مستی

تو آن مستی که از می های دیرین

درون دیر جان ساقی پرستی

سقیهم ربهم چون ساغرت داد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

دوش از صومعه در میکده رفتم سحری

تا بیابم ز خرابات نشان و خبری

بر در دیر مغان مغبچگان را دیدم

آن یکی بود چو خورشید و دگر چون قمری

از سر صدق و صفا دست در آغوشم کرد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

نعره زن مرغ سحر گفت بباد سحری

رو که از حسن گل و درد دلم بیخبری

همه فریاد و فغان تو برای دل تست

عاشقی بر دل خود در گل اگر می نگری

بلبلش گفت بلی در دل خویشم عاشق

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

ز حد نه فلک تا گاه و ماهی

دهد بر هست واجب گواهی

نظر در ظاهر و باطن چو کردیم

ظهور اوست در سر الهی

توئی آن شه که گلخن تا برادوش

[...]

کوهی
 
 
۱
۹
۱۰
۱۱
۱۲
sunny dark_mode