گنجور

 
کوهی

آفتاب منی و ماه همه

چشم و زلفت شب سیاه همه

علم و ادراک را بتوره نیست

تو نمائی به لطف راه همه

ناله می گویدم ببانگ بلند

که توئی در میان آه همه

هو غنی و انتم الفقراء

ماگدائیم و او است شاه همه

ز آفتاب رخت چو کوهی سوخت

سایه زلف او پناه همه