گنجور

 
کوهی

ز حد نه فلک تا گاه و ماهی

دهد بر هست واجب گواهی

نظر در ظاهر و باطن چو کردیم

ظهور اوست در سر الهی

توئی آن شه که گلخن تا برادوش

صباحش آفتاب صبحگاهی

جمال خویش را بنموده گفتی

به بین ما را دگر از ما چه خواهی

چو کوهی یافت جان از وصل رویش

بدید آن ماه را پاک از مناهی

جسم وجان را از دو عالم سوختی

تا مرا علم نظر آموختی

خانه دل غیر الا در نظر

دیدم از جاروب لا می روفتی

بیش شمع روی او پروانه وار

آفتاب چرخ را می سوختی

تا می صافی شود خون دلم

همچو انگور از لگد میکوفتی

دید کوهی کز نسیم روی خود

لاله را چون شمع می افروختی

 
 
 
رودکی

گفت با خرگوش خانه خان من

خیز خاشاکت ازو بیرون فگن

چون یکی خاشاک افگنده به کوی

گوش خاران را نیاز آید بدوی

ابوسعید ابوالخیر

چون مرا دیدی تو او را دیده‌ای

چون ورا دیدی تو دیدی مر مرا

وطواط

تاج فرشست از تو بر فرق هدی

هست دنیا خاک پایت را فدی

ملک و دین را ، کافتخار هر دویی

یک ملک چون تو نبوده در هدی

فیض بحر از جود تو زاید ، چنانک

[...]

عطار

کوفئی را گفت مرد راز جوی

مذهب تو چیست با من باز گوی

گفت این که پرسد ای کاره لقا

باد پیوسته خدایم را بقا

مشاهدهٔ بیش از ۸۶ مورد هم آهنگ دیگر از عطار
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه