گنجور

 
کوهی

دلم از درد تو فریاد برآورد که آه

شده از حال دلم جمله ی ذرات گواه

تا سگ کوی تو بر دیده ما پای نهد

خاک گشتیم و فتادیم از این رو در راه

گفتم ای جان جهان جز تو ندارم در دل

گفت مائیم چوجان در دلت الله الله

تا ز خورشید رخش دیده ما روشن شد

روی او بود بهر ذره چو کردیم نگاه

بر در غیر خدا کوهی دیوانه نرفت

دارد از حضرت سلطان جهان شی الله