گنجور

 
کوهی

دیده ام در دل و جان روی تو را دزدیده

کرده ام طوف سرکوی تو را دزدیده

جگرم خون شد و دزدیده و دل زین حسرت

تا صبا دید شبی موی تو را دزدیده

منم آن دزد که شب تا به سحر می گردم

هر دم از باد صبا بوی تو را دزدیده

میگدازد همه شب روز از این بیم چو شمع

که ز رخ خال چو هندوی تو را دزدیده

به چمن سرو سهی را به سحر گه دیدم

سایه ی قامت دلجوی تو را دزدیده

ماه و خورشید بدزدی برد از روی تو نور

بر فلک نیز ملک خوی تو را دزدیده

گفت کوهی به شب تار به آواز بلند

ذره ی حلقه گیسوی تو را دزدیده