گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۸

 

می بین چنین و یک نگه آشنا مکن

ترک جفا مکن مکن ای بیوفا مکن

ما خویش را به صافی باطن سپرده ایم

آزار خود نمی کنی آزار ما مکن

سر رشته را به دست مروت سپرده ایم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۱

 

زاهد به جان زهد که آزار من مکن

بیجا میانجی من و دلدار من مکن

مشرب هم از کمینه غلامان مذهب است

ایمان خشک اینهمه در کار من مکن

اقرار دیر و صومعه بشنو ز جوش می

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۱

 

چون شعله آبروی نیاز است خون من

چون بیخودی چکیده راز است خون من

از کشتن وجود و عدم صرفه می برند

دشمن پرست دوست نواز است خون من

صیاد هرزه منت صیدم نمی کشد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۷

 

سروری چنین و جلوه رعنایی اینچنین

از دیده کم مباد تماشایی اینچنین

آن صلح و جنگ و لطف و جفا داد داد داد!

ما از کجا و تاب اداهایی اینچنین

مستی و وصل و سایه گل صبر چون کنم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۸

 

صبر و شکیب دیده و جان و دلم از او

غافل کسی که می شمرد غافلم از او

از برق یک نگاه دو حاصل برم زعمر

گردیده کام دیده و دل حاصلم از او

بندم ز ناله دست فلک از شکست دل

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۰

 

رو دیده ام زگرمی بی اختیار تو

تأثیر عشق کرد مرا شرمسار تو

خضرم نوید وعده دیدار می دهد

آب بقاست خاک ره انتظار تو

راهش نظر ز دیده بیداد کرده است

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۲

 

خونم به جوش آمده تیغ نگاه کو

مو تیر می کشد به تنم صیدگاه کو

دل وصف عیش زخم خدنگت به سینه داشت

هرمو جدا به ناله درآمد که آه کو

نزدیک شد که وحشی آوارگی شوم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۹

 

چشم است و نور دیده خیالت در آینه

حور است و باغ خلد وصالت در آینه

نظاره نقشبند پریخانه گشته است

تا دیده جلوه خط و خالت در آینه

طوطی نگشتی آینه گر آه از این شعور

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۱

 

دارم ز کاوش مژه ات جان تازه ای

وز چاک سینه طرح گریبان تازه ای

شد حشر و از غرور به دادم نمی رسی

این ماجرا فتاده به دیوان تازه ای

دیرینه عندلیب گل داغ کهنه ام

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۲

 

طرف کلاهی از مژه بالا شکسته ای

صد ناوک بلا به دل ما شکسته ای

می شوخ و سبزه دلکش و سنبل گرفته (رو)

می خورده ای و زلف چلیپا شکسته ای

بیباکی از تو شعله و چالاکی از تو سرد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۳

 

ملک حیا به شرم نگاهی گرفته ای

هند بلا به چشم سیاهی گرفته ای

تا اینقدر دلم به حیا مهربان نبود

گویا به آسمان سر راهی گرفته ای

کس از بهانه تو مسلم نبوده است

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۵

 

ای عمر فتنه شوخی مژگان کیستی

ای جان جلوه سرو گلستان کیستی

نامم مبر بسوز و غبارم به باد ده

دیگر زمن مپرس پریشان کیستی

چشم من و نظاره گستاخ دور باد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۸

 

هشیاریم گلی ز گلستان بیخودی

رفتم ز خویش جان من و جان بیخودی

هستی مرا رسانده به معراج نیستی

بالاتر است از همه جا شان بیخودی

گرم آشنا نگاه تو را دیده تا به خواب

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۳

 

دل را چگونه منع محبت کند کسی

گیرم که بشنود چه نصیحت کند کسی

مستی ز باده خنده ز گل خرمی ز باغ

در زیر آسمان چه فراغت کند کسی

گشتم غبار و از سر کویش نمی روم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۲

 

مستی سراسر سفر ناز می روی

خوش می روی و گوش بر آواز می روی

چون نیت درست به جایی نمی روی

دل بسته ای به میکده راز می روی

تا لب گشوده ایم غزلخوان رسیده ای

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۷

 

باشد خطر ز وصل جدایی کشیده را

تیغ اجل در آب بود سگ گزیده را

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۷

 

گرد فتادگی شده بال همای ما

منت نمی کشد ز کسی مدعای ما

با چاکهای سینه به محشر نمی رویم

تا رنگ و بوی گل نشود خونبهای ما

حیرت ندیدگی گل گلزار وحشت است

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۰

 

الفت نمی‌کنند به کس دل دویده‌ها

گلچین نمی‌شوند جراحت گزیده‌ها

ممنون خصم غالب خویشم که خضر اوست

پای کم است گام به منزل رسیده‌ها

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶۹

 

جز آه و ناله از دل دیوانه برنخاست

غیر از صدای جغد ز ویرانه برنخاست

غم از دلم به ناخن سعی کسی نرفت

هرگز غبار آینه از شانه برنخاست

زاهد فسرده است و گرنه کدام دل

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۸۲

 

خار وگل از هوای تو دمساز آتش است

نازی که می کشیم همین ناز آتش است

در فتنه هیچکس به خموشی نمی رسد

راز نگفته شوخ تر از راز آتش است

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
sunny dark_mode