گنجور

 
اسیر شهرستانی

چشم است و نور دیده خیالت در آینه

حور است و باغ خلد وصالت در آینه

نظاره نقشبند پریخانه گشته است

تا دیده جلوه خط و خالت در آینه

طوطی نگشتی آینه گر آه از این شعور

یک عمر سوده شد پر و بالت در آینه

غافل شدی ز حیرت و رفتی ز یاد خویش

با چشم خود چه بود جدالت در آینه

پیمانه گیر و سیر چمن کن که صبحدم

بر روی خویش واشده فالت در آینه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode