گنجور

 
اسیر شهرستانی

صبر و شکیب دیده و جان و دلم از او

غافل کسی که می شمرد غافلم از او

از برق یک نگاه دو حاصل برم زعمر

گردیده کام دیده و دل حاصلم از او

بندم ز ناله دست فلک از شکست دل

ترسم که حل شود بغلط مشکلم از او

آخر مرا به سیر بیابان برد اسیر

سیلاب اشک خویش که پا در گلم از او