گنجور

 
اسیر شهرستانی

دل را چگونه منع محبت کند کسی

گیرم که بشنود چه نصیحت کند کسی

مستی ز باده خنده ز گل خرمی ز باغ

در زیر آسمان چه فراغت کند کسی

گشتم غبار و از سر کویش نمی روم

دیگر چه خاک بر سر طاقت کند کسی

ما خود کمر به دشمنی خویش بسته ایم

در حق ما دگر چه مروت کند کسی

این زندگی کرایه مردن نمی کند

بهر کدام عمر وصیت کند کسی

گیرم که مهد امن و امان گشته روزگار

کو گوشه ای که خواب فراغت کند کسی

با شکوه ساختم که مبادا نهان ز من

شکرتو در لباس شکایت کند کسی

غمگین مباش اسیر که هر چند تیره است

شام تو را چو صبح سعادت کند کسی