گنجور

 
اسیر شهرستانی

می بین چنین و یک نگه آشنا مکن

ترک جفا مکن مکن ای بیوفا مکن

ما خویش را به صافی باطن سپرده ایم

آزار خود نمی کنی آزار ما مکن

سر رشته را به دست مروت سپرده ایم

خواهی رها کن از کف و خواهی رها مکن

خواهی زبان تیغ شود مدح خوان تو

شادی به قتل دشمن بی دست و پا مکن

در کشتن اسیر مباهات می کنی

شرم از نشان و نسبت آل عبا مکن

 
 
 
فلکی شروانی

بر دوستان ز جود خود انعام عام کن

بر دشمنان ز کین خود اندام دام کن

ادیب صابر

بلبل رسید نغمه بلبل رها مکن

گلبن شکفت جز همه برگل ثنا مکن

از روی دوست دیده خود را تهی مدار

وز دست خویش دسته گل را جدا مکن

گر عهد کرده ای که نگیری قدح به دست

[...]

مولانا

جانا بیار باده و بختم تمام کن

عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن

زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست

دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن

همچون مسیح مایده از آسمان بیار

[...]

امیرخسرو دهلوی

جانا، شبی به کوی غریبان مقام کن

چون جان دهیم در کف پایت خرام کن

داری به زیر غمزه و لب مرگ و زندگی

تا چند جان دهم، به زبان ناتمام کن

دعوی خونبهای دل خویش می کنم

[...]

سلمان ساوجی

جز بند زلفش ای دل دیوانه جا مکن

بس نازک است جانب رویش رها مکن

از من دلا منال که دادی مرا به دست

کاین جور دیده کرد تو بر من جفا مکن

دیدش نخست دیده و رفتی تو بر اثر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه