گنجور

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶

 

تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست

جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست

ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر

خورشید را ز پردهٔ مشکین نقاب بست

ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷

 

شادی به روزگار شناسندگان مست

جانها فدای مرتبهٔ نیستان هست

از ناز برکشیده کله گوشهٔ بلی

در گوش کرده حلقه معشوقهٔ الست

گاهی ز فخر تاج سر عالمی بلند

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸

 

دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست

واثق مشو به او که به عهد استوار نیست

در طبع روزگار وفا و کرم مجوی

کین هر دو مدتی است که در روزگار نیست

رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰

 

ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست

با درد او بساز که درمان پدید نیست

حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس

زیرا که حد وادی هجران پدید نیست

در زیر خاک چون دگران ناپدید شو

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵

 

درد دل من از حد و اندازه درگذشت

از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت

پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت

کارم ز جور حادثه از دست درگذشت

بر روی من چو بر جگر من نماند آب

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱

 

ای بی نشان محض نشان از که جویمت

گم گشت در تو هر دو جهان از که جویمت

تو گم نه‌ای و گمشدهٔ تو منم ولیک

تا یافت یافت می‌نتوان از که جویمت

دل در فنای وحدت و جان در بقای صرف

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱

 

تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد

دل را به عشق خویش ز جان بی نیاز کرد

دل از شراب عشق چو بر خویشتن فتاد

از جان بشست دست و به جانان دراز کرد

فریاد برکشید چو مست از شراب عشق

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹

 

جان در مقام عشق به جانان نمی‌رسد

دل در بلای درد به درمان نمی‌رسد

درمان دل وصال و جمال است و این دو چیز

دشوار می‌نماید و آسان نمی‌رسد

ذوقی که هست جمله در آن حضرت است نقد

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶

 

آنها که در هوای تو جان‌ها بداده‌اند

از بی‌نشانی تو نشان‌ها بداده‌اند

من در میانه هیچ کسم وز زبان من

این شرح‌ها که می‌رود آنها بداده‌اند

آن عاشقان که راست چو پروانهٔ ضعیف

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷

 

آنها که پای در ره تقوی نهاده‌اند

گام نخست بر در دنیا نهاده‌اند

آورده‌اند پشت برین آشیان دیو

پس چون فرشته روی به عقبی نهاده‌اند

آزاد گشته‌اند ز کونین بنده‌وار

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵

 

اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند

رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند

خط وجود را قلم قهر درکشند

بر روی هر دو کون یکی پشت پا زنند

چون پا زنند دست گشایند از جهان

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶

 

آنها که در حقیقت اسرار می‌روند

سرگشته همچو نقطهٔ پرگار می‌روند

هم در کنار عرش سرافراز می‌شوند

هم در میان بحر نگونسار می‌روند

هم در سلوک گام به تدریج می‌نهند

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸

 

قومی که در فنا به دل یکدگر زیند

روزی هزار بار بمیرند و بر زیند

هر لحظه‌شان ز هجر به دردی دگر کشند

تا هر نفس ز وصل به جانی دگر زیند

در راه نه به بال و پر خویشتن پرند

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲

 

یک حاجتم ز وصل میسر نمی‌شود

یک حجتم ز عشق مقرر نمی‌شود

کارم درافتاد ولیکن به یل برون

کاری چنین به پهلوی لاغر نمی‌شود

زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵

 

رُهبان دَیْر را سببِ عاشقی چه بود؟

کاو روی راز دیر به خَلقان نمی‌نمود

از نیستی دو دیده به کس می‌نکرد باز

وز راستی روانِ خلایق همی‌ربود

چون در فتاد در محنِ عشق زان سپس

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۶

 

گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد

مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد

می‌ندهد او به جان گرانمایه بوسه‌ای

پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد‌؟

چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۱

 

دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید

مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید

مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت

تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید

هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴

 

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر

وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان

در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر

ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۶

 

ای دل ز دلبران جهانت گزیده باز

پیوسته با تو و ز دو عالم بریده باز

خورشید کز فروغ جمالش جهان پر است

هر روز پیش روی تو بر سر دویده باز

هر شب سپهر پردهٔ زربفت ساخته

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲

 

جان ز مشک زلف دلم چون جگر مسوز

با من بساز و جانم ازین بیشتر مسوز

هر روز تا به شب چو ز عشق تو سوختم

هر شب چو شمع زار مرا تا سحر مسوز

مرغ توام به دست خودم دانه‌ای فرست

[...]

عطار
 
 
۱
۲
۳