گنجور

 
۱
۲
۳
۵
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹

 

آمدگه وداع چو تاریک شد هوا

آن مه‌ که هست جان و دلم را بدو هوا

گرمی‌ گرفته از جگر گرم او زمین

سردی‌ گرفته از نفس سرد من هوا

ماه تمام او شده چون آسمان کبود

[...]

۸۰ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵

 

بودم میان خلق یکی مرد پارسا

قلّاش کرد نرگس جمّاش تو مرا

از غمزهٔ تو در دلم افتاد وسوسه

با وسوسه جگونه توان بود بارسا

پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز

[...]

۸۵ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

بر ماه لاله ‌داری و بر لاله مشک ناب

در مشک حلقه‌داری و در حلقه بند و تاب

میگون لب است و مغزم از آن می پر از خُمار

گلگون رخ است و چشمم از آن‌ گل پر از گلاب

خصم من است زلفش وگر نیست پس چرا

[...]

۲۳ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹

 

ماه است جام باده و شاه است آفتاب

سیارگان سپاه و فلک مجلس شراب

بر دست شهریار نهادست جام می

چون گوهر گداخته بر دست آفتاب

شاهی که پیش از آدم و دیدار آدمی

[...]

۲۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

ای زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب

با بوی مشک و رنگ بَقَم ابر و آفتاب

بایسته آفرید و بدیع آفریدگار

هم زلف و عارض تو به ‌هم ابر و آفتاب

گه‌گه ز رَشک زلف تو و شرم عارضت

[...]

۵۰ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴

 

ایام و‌َرد و موسم عید پیمبرست

گیتی ز بوی هر دو سراسر معطرست

گلزارها به آمدن آن مزین است

محراب‌ها به آمدن این منوّر ست

آن مونس و حریف می و نَقل مجلس است

[...]

۳۳ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۲

 

سنگین‌دلی که بر دل احرار قادرست

در حسن و در جمال بدیع است و نادرست

در موکب نبرد سواری دلاورست

در مجلس شراب نگاری معاشرست

حلقه شدست بر دو بناگوش او دو زلف

[...]

۲۷ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۳

 

ای دلبری که زلف تو دام است و چنبرست

دامیّ و چنبری که همه مشک و عنبرست

رخسار توگُل است و بناگوش تو سمن

گل در میان دام و سمن زیر چنبرست

از حسن و صورت تو تعجب همی‌کند

[...]

۳۶ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۹

 

ای خسروی که مشرق و مغرب بهم توراست

وی داوری که هم عرب و هم عجم تو را است

در شرق و غرب خلق خدا جمله شاکرند

فضل خدای و رحمت او لاجرم تو راست

بیش وکم است ملک جهان حون نگه‌کنی

[...]

۱۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۲

 

ای سروری‌ که قول تو چون وحی منزل است

کارت چون معجزات رسولان مُرسَل است

عالی دو آیت است علا و بها بهم

در شان دین و دولت تو هر دو منزل است

هر روز بر دوام دهد آفتاب نور

[...]

۲۳ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۴

 

از زین‌ دین عراق و خراسان مزین است

این را دلیل ظاهر و حجت مبرهن است

حاجت نیایدش به‌ دلیلی و حاجتی

کاقبال او شناخته چون روز روشن است

بر قدّ بخت او سَلَبی دوخته است چرخ

[...]

۱۰ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۰

 

شاه جهان که خسرو فرخنده اخترست

بر شرق و غرب‌ پادشه عدل‌ گسترست

عزمش فرو برندهٔ ملک مخالف است

رأیش برآورندهٔ دین پیمبرست

سَهمَش به خاورست و نهیبش به باختر

[...]

۳۰ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۶

 

شاهی که عدل و جود همه روزگار اوست

تاریخ نصرت و ظفر از روزگار اوست

قفل غم و کلید طرب روز بزم اوست

اثبات عدل و نفی ستم روز بار اوست

والی به حد شام یکی پهلوان اوست

[...]

۱۶ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۷

 

ای آفتاب شاهی تخت آسمان توست

ملک زمین مسخر حکم روان توست

صاحبقران و خسرو روی زمین تویی

دولت همیشه رهبر و صاحبقران توست

گر مهرگان توست خجسته عجب مدار

[...]

۱۹ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۸

 

سروی به‌راستی چو تو در جویبار نیست

نقشی به نیکویی چو تو در قندهار نیست

جفت مهی اگرچه به خوبیت جفت نیست

یار شهی اگر چه به خوبیت یار نیست

زلف تو مشک بارد و بر مه زره شود

[...]

۳۵ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۹

 

هر دل که جای دوستی شهریار نیست

برکام خویشتن نفسی کامکار نیست

هر سر که نیست بر سر حکم خدایگان

بر خط دین ایزد پروردگار نیست

هر جان‌که نیست مهر ملک را برو قرار

[...]

۴۵ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۱

 

عالم چو بوی عافیت شهریار یافت

بشکفت پیش از آنکه نسیم بهار یافت

بر خلق شد خجسته و فرخنده روزگار

زین عافیت که پادشه روزگار یافت

چون زینهار یافت تن و جان او ز رنج

[...]

۳۰ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۳

 

هر نور و هر نظام که ملک جهان‌ گرفت

از سنجر ملک شه آلب ارسلان‌ گرفت

صباحبقران مشرق و مغرب معزّ دین

شاهی که او به تیغ و به دولت جهان‌گرفت

تا گشت شاهنامهٔ او فاش در جهان

[...]

۴۴ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۲

 

دولت موافقان تو را جاه و مال داد

گردون مخالفان تورا گوشمال داد

اختر شناس طالع مسعود تو بدید

ما را نشان فرخی ماه و سال داد

بازی است دولت تو که او را خدای عرش

[...]

۹ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۴

 

هرکس که دل بر آن صنم دلستان نهاد

جان در بلا فکند و تن اندر هَوان نهاد

آن دلستان که هست بر او رخ چو گلستان

ناگه بنفشه بر طرف‌ گلستان نهاد

دو دایره زغالیه بر مشتری کشید

[...]

۵۴ بیت
امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۵
 
تعداد کل نتایج: ۸۸