گنجور

 
امیر معزی

دولت موافقان تو را جاه و مال داد

گردون مخالفان تورا گوشمال داد

اختر شناس طالع مسعود تو بدید

ما را نشان فرخی ماه و سال داد

بازی است دولت تو که او را خدای عرش

بر گونهٔ فریشتگان پر و بال داد

دست فلک به چشم عنایت زمانه را

از چشمه‌های عدل تو آب زلال داد

تیغت ز بدسگال برانگیخت رستخیز

تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد

کاری محال کرد که کین تو جست خصم

بر باد داد خویش و سر اندر محال داد

ای شاه شرق عزّ و جلال تو سرمدی است

کین عز و این جلال تو را ذوالجلال داد

می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو

بخت بلند خلعت حسن و جمال داد

زلف دراز و خال سیاهش بدید ماه

آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد