گنجور

 
امیر معزی

سنگین‌دلی که بر دل احرار قادرست

در حسن و در جمال بدیع است و نادرست

در موکب نبرد سواری دلاورست

در مجلس شراب نگاری معاشرست

حلقه شدست بر دو بناگوش او دو زلف

گویی که بر دو زهره دو هاروت ساحرست

تا بر سمن ز سنبل مشکین سلاسل است

تا بر قمر ز عنبر سارا دوایرست

او یوسف است و عاشق بیچاره در غمش

یعقوب با تأسف و ایوب صابرست

گر یک زمان به عارض و زلفش نظر کنی

گویی که با قمر شب تاری مقامرست

شب هست جانگزای و قمر هست جانفزای

یک خصم عادل است و یکی خصم جائرست

آن سنگدل ستارهٔ خوبان لشکر است

فریاد از آن ستاره که چون مه مسافرست

ای عاشق جفا زده فریاد شرط نیست

گردوست غایب است غم دوست حاضرست

حاجت نیوفتد که کنی عرض حال خویش

حال تو نزد سید احرار ظاهرست

صافی صفی حضرت سلطان روزگار

بوطاهر آنکه سیرتش از عیب طاهرست

آزاده مهتری که به‌ کلک و بنان خویش

در حل و عقد مملکت استاد ماهرست

رویش به نیک زادی در ملک روشن است

رایش به رادمردی در دهر سایرست

طبع لطیف او فلکی با کواکب است

لفظ شریف او صدفی پرجواهرست

نظاره‌گاه دولت او شمس ازهرست

آرامگاه خدمت او چرخ عاشرست

در وصف او فصاحت و صاف عاجزست

در مدح او عبارت مداح قاصرست

ای آنکه حضرت تو مکان مکارم است

وی آنکه طلعت تو سرور سرایرست

اندر کفایت آنچه تو دانی بدایع است

واندر بلاغت آنچه تو داری نوادر است

تو خرمی ز دولت و ملک از تو خرم است

تو شاکری زایزد و بخت از تو شاکرست

از مکرمات آخر مدح تو اول است

وز حادثات اول شکر تو آخرست

ناظر بود به طلعت بدخواه تو اجل

تا مشتری به طلعت سعد تو ناظرست

تا مجلس شریف تو شد قبلهٔ قبول

درکعبهٔ قبول دل من مجاورست

غواص دولت است و سعادت چو گوهرست

طبع تو همچو بحر و ضمیر تو تاجرست

از عطر بوی دارد گویی مدیح تو

زیرا که خاطرم به مدیح تو عاطرست

پوشیده نیست بر تو و بر وهم و خاطرم

شکر و ثنات بیشتر از وهم و خاطرست

تا در مدار عالم سفلی هر آنچه هست

از آب و خاک و آتش و باد و عناصرست

دایم معین و ناصر آزادگان تو باش

کایزد تو را همیشه معین است و ناصرست