گنجور

 
امیر معزی

ماه است جام باده و شاه است آفتاب

سیارگان سپاه و فلک مجلس شراب

بر دست شهریار نهادست جام می

چون گوهر گداخته بر دست آفتاب

شاهی که پیش از آدم و دیدار آدمی

دولت همی نمود به‌دیدار او شتاب

صاحبقِران عدل که گردون به‌صد قِران

چون او نیاورد ملکی مالک الرقاب

ای داوری که چون بنشستی به تخت ملک

کردی ز نصرت و ظفر و فتح‌، فتح باب

بی‌دولت بلند تو عالم خراب بود

آباد شد به دولت تو عالم خراب

یک خطبه بی‌خطاب تو اندر جهان‌ کجاست

در هیچ خطبه‌ای نسزد جز تو را خطاب

گر بر تذرو سایهٔ عدل تو اوفتد

پیش تذرو سجده کند هر زمان عقاب

خدمت‌کند عنان و رکاب تورا فلک

چون دست در عنان زنی و پای در رکاب

آواز کوس تو چو سوی آسمان رسد

لبیک و مرحبا بود از آسمان جواب

تدبیر تو به تیر تو ماند از آن‌ کجا

هرگز نشد ز شست تو یک تیر ناصواب

پیش تو زرّ ناب چو دشمن شدست خوار

زان است روی دشمن تو همجو زرناب

رنج آمدست در دو جهان قسم دشمنت

اینجا کشید محنت و آنجا کشد عذاب

ایزد دعای سوختگان را بود مجیب

پس چون دعای دشمن تو نیست مستجاب

شاها تو را خدای به شاهنشهی و عدل

امروز داد دولت و فردا دهد ثواب

تعبیر خواب خویش سعادت کند همی

هر خسروی که روی تو بیند همی به خواب

زین پیش چهرهٔ طرب اندر نقاب بود

از باده خوردن تو برون آمد از نقاب

بفزود ملک را ز نشاط تو آب و قدر

چون چشم را ز روشنی و چشمه را ز آب

زاندیشهٔ ستایش تو خاطر رهی

همچون صدف شدست بر از لؤلؤ خوشاب

تا گل نشان‌ کند به چمن بر همی صبا

تا درفشان‌ کند به سمن بر همی سحاب

تا روی نیکوان بود از قطره‌های خون

چونانکه برچکد به‌گل سرخ برگلاب

فارغ مباد دست تو از جام پر نَبیدْ

خالی مباد بزم تو از چنگ و از رباب

بر هرکه دشمن تو بود کام دل‌بران

بر هر چه همت تو بود کام دل بیاب

تا آسمان بماند با آسمان بمان

تا مشتری بتابد با مشتری بتاب