گنجور

 
امیر معزی

شاه جهان که خسرو فرخنده اخترست

بر شرق و غرب‌ پادشه عدل‌ گسترست

عزمش فرو برندهٔ ملک مخالف است

رأیش برآورندهٔ دین پیمبرست

سَهمَش به خاورست و نهیبش به باختر

وز باختر ولایت او تا به خاورست

با آفتاب رای منیرش مقابل است

با نوبهار بزم شریفش برابرست

کز نور رای او همه گیتی مزیّن است

وز بوی بزم او همه عالم معطرست

آنجا که تیغ اوست شجاعت مُرکّب است

وانجا که دست اوست سخاوت مصوّرست

تیغش نه تیغ صاعقهٔ دشمن افکن است

دستش نه دست معجزهٔ روح پرورست

از نعل مرکبان سپاهش به شرق و غرب

چندانکه هست روی زمین ماه پیکرست

گر بنگری ز خدمت تیغش به روم و شام

رخها مُزَعفرست و زمینها مُعَصفَرست

آنجا که بود نعرهٔ ناقوس رومیان

اکنون خروش و نالهٔ الله اکبرست

شاها تو در فتوح فزون از سکندری

وان تیغ جان ربای تو سدّ سکندرست

خطی که گرد مملکت اندر کشیده‌ای

چون دایره است و نقطهٔ او هفت کشورست

از پیش همت تو چو خاک است لاجرم

اندرکف رعیت تو خاک چون زرست

هر روز بهترست خصال تو بی‌خلاف

تا عالم است روز تو از روز بهترست

آورده‌اند سیصد و هفتاد در شمار

آن خسروان که لشکری خسرو ایدرست

یک رایت تو سیصد و هفتاد رایت است

یک لشکر تو سیصد و هفتاد لشکرست

دشمن نماند در همه عالم تو را کسی

پس‌ گر کسی بماند مطیع و مُسَخََّرست

در خاک رفت هرکه همی با تو سرکشید

او خاک بر سرست و تورا تاج برسرست

آویزد آنکه‌ گر بگریزد ز مهر تو

گرچه رسن دراز سرش هم به چنبرست

وقت سَماع و باده و آرام و رامِش است

نه وقت جوشن و زره و خَود و مِغفُرست

در هر وطن که پای برون آری از رکاب

تو هدیه‌ای بدیع و یکی بزم دیگرست

هر روز نوبت است یکی بزم ساختن

و امروز نوبت ملک فرّخ اخترست

آن میر شیربجه و آن شاه شاه زاد

کز اصل پاک خسرو سلجوق گوهرست

تو همچو آفتابی و او هست همچو ماه

وز هر دو دین و دولت و دنیا منوّرست

این بزم جنت است و تو رضوان جنتی

بخت بلند و جام تو طوبی و کوثرست

می خور ز دست نوش لبی خَلُّخی نژاد

کش مشتری برادر و خورشید مادرست

زان می‌ که چون به جام بلور اندر افکنند

گویی در آبِ روشن‌ رخشنده آذرست

تا کوس و لشکر و علم و تخت و مرکب است

تا جام و خاتم و قلم و تیغ و افسرست

این جمله را به حق ملک و پادشاه باش

زیرا که حق همیشه سزاوار حقورست

عدل تو باد یاور و دارندهٔ جهان

کایزد تو را همیشه نگهبان و یاورست