گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در مدح معزالدوله خسرو شاه پسر بهرام شاه گوید

 

جان را ز عارض و لب او شیر و شکر است

دل را ز طره و رخ او مشک و عنبر است

هم دل در آن وصال چو با عنبر است مشک

هم جان در آن فراق چو با شیر شکر است

آشوب عقلم آن شبه عاج مفرشست

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - در مدح بهرام شاه گوید

 

ای شاه دور چتر تو چرخ دگر شده است

دولت عروس ملک ترا جلوه گر شده است

از حلقه جای شیر سوار ستارگان

هم نام تو که شحنه چرخ است بر شده است

علم علی تو داری و آئین خوب تو

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

یارب چه شور بود که اندر جهان فتاد

سود حسود صدر جهان را زیان فتاد

صدر جهانیان حسن احمد حسین

کش دست و دل به جود سوی بحر و کان افتاد

با کوه حزم ثابت او هم رکاب گشت

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در مدح سید اجل ذخرالدین ابوالقاسم زید بن حسن گوید

 

جانا حدیث عشق چه گویی کجا رسد

آیا بود که نوبت وصلت به ما رسد؟

تا من کیم که صافی وصلت کنم طمع

اینم نه بس که دُردیِ دَردت به ما رسد؟

خاک درت به دیده رسد بی گزاف نیست

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - و نیز در ستایش بهرام شاه گفته است

 

چشمم چو بر سر گل و گلزار می‌رود

اندیشه در پی دل و دلدار می‌رود

در وقت نوبهار سوی جلوه‌گاه گل

از خار کمتر است که بی‌یار می‌رود

در گلستان هر آنکه رود بی‌جمال دوست

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - در مدح محمد منصور است

 

عمری مرا هوای لهاوور بوده بود

همت بر آن سعادت مقصور بوده بود

نزدیک تر نمودی از جان به نزد من

زان پس که خود ز من چو دلم دور بوده بود

نزدیک نور نیک بدیع است و این عجب

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - ایضا در مدح بهرام شاه است

 

یارب منم که بخت مرا باز در کشید

وز قعر چاه تیره به اوج قمر کشید

بختم گرفت در بر از آن پس که رخ بتافت

چرخم نهاد گردن از آن پس که سر کشید

منت خدای را که شب تیره رنگ من

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - ایضا در مدح بهرام شاه است

 

یارب جهان بکامه بهرام شاه دار

ایام را مسخر این پادشاه دار

او را پناه دولت و دین کرده به عدل

اکنون به فضل هم تو خودش در پناه دار

تازه گیاه بخت شکفته گل مراد

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۹ - بدین قصیده شرف الملک بوعلی را رثا کند

 

ای بی خبر ز نیک و بد گشت روزگار

از خوب غفلت آخر یک راه سر بر آر

در عالم فنائی دل در بقا منه

در کلبه عنائی رامش طمع مدار

در ساحل رحیلی برگ سفر بساز

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید

 

اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار

ما و سماع و باده رنگین و زلف یار

بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع

خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار

ای نوبهار خاسته پا از چمن مکش

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح او گفت در تهنیت تحویل سال

 

بشگفت در بهار سعادت نهال ملک

تازه است روی بخت که برگشت سال ملک

از چشم گوش ساز که بی ترجمان صوت

گوید همی ثنای شهنشاه حال ملک

خورشید سایه بان کند از نور وقت بار

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۶

 

داند جهان که قره عین پیمبرم

شایسته میوه دل زهرا و حیدرم

دریا چو ابر بار دگر آب شد ز شرم

چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم

دری پر از عجایب دریا شود به حکم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۹ - در بادیه به التماس امیر حاج گفته

 

جان میبرد به عشرت حوران گلشنم

تن می کشد به خدمت دیوان گلخنم

عیسی است جان پاک و خرست این تن پلید

پیکار خر همی همه بر عیسی افکنم

تن دیو و جان فرشته و من نقش دیو شوم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۴ - در مدح آتسز خوارزم شاه گوید

 

دیدم به خواب دوش براقی ز نور جان

میدانش نی ولیکن جولانش بیکران

بالای او وجود و هم او طایر از وجود

پهنای او مکان و هم او فارغ از مکان

مریخ زور و تیر کتابت زحل رکاب

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۵ - این مرثیه از برای والده سلطان سعید ولد بن بهرام شاه گوید (کذا)

 

آراستند روضه آرامگاه جان

یک سر گشاده شد همه درهای آسمان

بگشاده در تحیت کروبیان دهن

بربسته در کرامت روحانیان میان

صبح عدم کشید سر از ظلمت وجود

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۶

 

چون شمع روز روشن از ایوان آسمان

ناگه در اوفتاد به دریای قیروان

دوش زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک

بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان

آورد پای مهر چو در دامن زمین

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۷

 

ای رایت آفتاب و محلت بر آسمان

راضی همیشه از تو خدای و خدایگان

ای بر هزار میر و ملک تاج افتخار

وی با دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان

گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۸

 

ای دور ملک تو سبب دور آسمان

وی هیچ دیده چون تو ندیده خدایگان

خورشید داد و دینی جمشید تاج و تخت

دریای عفو وجودی و دارای انس و جان

هم روی روزگاری و هم پشت کارزار

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۲ - درمدح خواجه عمید ابوطاهر گوید

 

بر من ز نعمت الحق خاص خدایگان

کرد آنچه تا ابد نتوان گفت شکر آن

هر لحظه می کشد ز حضیضم به سوی اوج

هر روز می برد ز زمینم بر آسمان

هم شد بعون بخشش او رنج من سبک

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۰ - در مدح ابوالفتح دولت شاه بن بهرام شاه گوید

 

تا بر سر ولایت خویش آمدست شاه

گوئی به اوج در شرف است آفتاب و ماه

آن کامکار مشرق و آن شهریار هند

آن اختیار دولت و آن افتخار جاه

والا جلال دولت دولتشه شجاع

[...]

سید حسن غزنوی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode