گنجور

 
سید حسن غزنوی

جان را ز عارض و لب او شیر و شکر است

دل را ز طره و رخ او مشک و عنبر است

هم دل در آن وصال چو با عنبر است مشک

هم جان در آن فراق چو با شیر شکر است

آشوب عقلم آن شبه عاج مفرشست

نقل امیدم آن شکر پسته شکر است

در دیده اشک هست ولیکن لبالب است

در سینه درد هست ولیکن سراسر است

آن آشناوشی که خیالست نام او

در موج خون چو دیده من آشناور است

جانان خوش است تحفه به باغ بتان ولیک

نوباوه جمال ترا آب دیگر است

عالم نگر که گوئی جان منقش است

بستان ببین که گوئی خلد مصور است

آن غنچه نیست طوطی سبز شکر لب است

وان روضه نیست شاهد نغز سمنبر است

لاله چو مجمری که هم از مجمر است عود

نی نی چو باده ای که هم از باده ساغر است

تا بر سر تو مردم چشمم گلاب ریخت

در آتش فراق دلم همچو مجمر است

گفتم رسد به گوش تو پندم چو گوشوار

آری رسد ولیکن چون حلقه بر در است

در خون من شده است یکایک دو چشم تو

لب های تو میان من و چشم داور است

دل برده ای و قصد به جان میکنی هنوز

یا این همه که داشتم این نیز در خور است

دست از جفا بدار که در آب غرق شد

چشم حسن که خاک کف پای صفدر است

خورشید چرخ نصرت محمود غازی آن

کو نور دین و قوت شرع پیامبر است

والا مغز دولت خسرو شه شجاع

کان شیر مرد غازی محمود دیگر است

آن خسروی که روز سخا روی دولت است

وان صفدری که وقت وغا پشت لشکر است

آیینه در مقابل رایش معطل است

اندیشه در حدیقه مدحش معطر است

آن آب رنگ تیغش در تف چو آتش است

وان کوه پیکر اسبش در تک چو صرصر است

ای عقل شاد باش که در بذل حاتم است

وی جان گواه باش که در رزم حیدر است

از مهر او صحیفه جانها منقش است

با جود او ذخیره کانها محقر است

روی سپهر طالع او را سزد از آنک

نور دو چشم شاه جهان بوالمظفر است

بهرام شاه شاه که او را به بارگاه

از آسمان سریر و ز خورشید افسر است

آن خسروی که پایه اول ز قدر او

از اوج چرخ هفتم صد پایه برتر است

صیتش فراخ پهنا چون عرض عالم است

قدرش بلند بالا چون اوج اختر است

چون چشم دلربایان عزمش کمان کش است

چون زلف خوبرویان حزمش زره در است

آن نقش ذات اوست اگر روح پرور است

و آن شکل تیر اوست اگر مرگ باپر است

حاشا که در دل آرم کز ابر و آسمان

کف سخیش و همت عالیش کمتر است

شرم ایدم که گویم دریا و آفتاب

با طبع پاک و رأی منیرش برابر است

ای مکرمی که آز فرومایه از کفت

چون کان ز زر و بحر ز لؤلؤ توانگر است

تیغ تو رنگ ریز و ضمیر تو نقش بند

خلق تو گل فروش و بیانت شکرگر است

گر حاسد تو منزلتی یافت گو بیاب

نقصان عمر مور ز افزونی پر است

آنک حمل نه پیشرو شیر اعظم است

وانک زحل نه تاج سر سعد اکبر است

جای جمال ماه بر اندود کوکب است

تنهای آفتاب نه محتاج لشکر است

ای چون عزیز مصر حفیظ و علیم ملک

بالله که مملکت به تو همواره در خور است

شاها به مجلس تو فرستاد خادمت

خطی چو خط دوست که از مشک و شکر است

هر در به تربیت که تو سفتی برای من

حقا که آن بحقه جان من اندر است

مقصود من توئی، چو توام آمدی به دست

از ماه و آفتابم هم سیم و هم زر است

این دهر رنگ ریز مرا صوف و اطلس است

وین چرخ نقره خنگ مرا اسب و استر است

شاها به دولت تو که در چشم همتم

این و از این هزار که گفتم برابر است

تا ابر و باد تیره و گل خاک روشن است

تا جام آب خشک و شراب آتش تراست

بر خور که چار طبع جهان دشمن ترا

اندر درون دیده و دل نیش و نشتر است