گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای رایت آفتاب و محلت بر آسمان

راضی همیشه از تو خدای و خدایگان

ای بر هزار میر و ملک تاج افتخار

وی با دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان

گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو

از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان

روزی که تیغ تیز بگرید چو میغ کند

وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان

گاهی بود ز هول گمان اجل یقین

گاهی بود ز بیم یقین امل گمان

آن در شکست پای امل را ز کوی دل

وین برگشاد دست اجل را به سوی جان

جویند جای فتنه دلیران جنگجوی

سازند کار کینه شجاعان کاردان

جان را شود ز هیبت گرز تو دل سبک

دل را بود ز ضربت رمح تو سرگران

گرزت چنان بکوبد خصم ترا بحرب

کش از مسام جوشد خون مغز از استخوان

گوئی که شرزه شیر گشاید همی کمین

روزی که در شکار شها در کشی کمان

آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را

نشناختی ز سهم تو ترکش ز دوکدان

ای جفت رای پاک ترا همت بلند

وی یار عقل پیر ترا دولت جوان

این بنده سوی حضرت عالی نهاد روی

تا از حوادث فلکی باشدش امان

بسته میان خدمت صدر رفیع تو

بگشاده بر مدیح دل آویز تو زبان

یابد اگر قبول خداوند بی خلاف

خالی شود هوای دل بنده از هوان

تایید گل نگردد و شمشاد یاسمن

تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران

اندر حریم جود و جلال و بها به پای

واندر سرای جاه و جلال و بقا بمان

از باد گرز خاک ضلالت به باد ده

وز آب تیغ آتش فتنه فرو نشان