گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

وقت گل است نوش کن باده چون گلاب را

بلبل نغمه ساز کن بلبله شراب را

ساغر لاله هر زمان باد نشاط می دهد

بین که چه موسمی ست خوش نقل و می و کباب را

مرغ چو در سرو شد، بال کشید در زمین

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

باز مدار، ای پسر، غمزه نیم خواب را

تا نبرد به جادویی جان و دل خراب را

از پی نقل مجلست هست بر آتشم جگر

چاشنیی نمی کنی گوشه این کباب را

از مه و مشتری چرا دست نشوید آسمان

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

وقت صبوح شد بیار آن خور مه نقاب را

از قدح دو آتشی خیز و روان کن آب را

ماه قنینه آسمان چون بفروزد از افق

در خوی خجلت افکند چشمه ی آفتاب را

وقت سحر که بلبله قهقهه برچمن زند

[...]

خواجوی کرمانی
 

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲ - مخترع

 

ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را

به که سپهر داردم ساغر آفتاب را

چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند

مست کشان کشان سوی خانه من خراب را

ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد

[...]

امیرعلیشیر نوایی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

پنجه خطاست با بتان خسته دل خراب را

خاصه بتی که بشکند پنجه آفتاب را

ای به دو لعل آتشین آب حیات تشنگان

بی تو قرار کی بود تشنه دل کباب را

روز قیامت ای پری، هوش بری زآدمی

[...]

اهلی شیرازی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

هرزه نقاب رخ مکن طرهٔ نیم تاب را

زاغ چسان نهان کند بیضهٔ آفتاب را

وصل تو چون نمی‌دهد در ره عشق کام کس

چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را

کام که بوده در پیت گرم که می‌نمایدم

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

بر رخ پر عرق مکش سنبل نیم تاب را

در ظلمات گم مکن چشمهٔ آفتاب را

گر به حیا مقیدی برقعی از حجاب کن

پردهٔ رخ که پیش او باد برد نقاب را

سوخته فراق را وعدهٔ خام تر مده

[...]

محتشم کاشانی
 

میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

شب که به بزم خویشتن، دید من خراب را

رفت برون ز مجلس و ساخت بهانه خواب را

بعد هزار ناخوشی، وقت نظاره چون شود

بخت بد من آورد، پیش نظر حجاب را

لب ز جواب پرسشم بستی و من ز بیخودی

[...]

میلی
 

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را

در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را

تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو

بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را

شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند

[...]

وحشی بافقی
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴

 

بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را

گریه گرفت در حنا پنجهٔ آفتاب را

تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم

بیشتر است حرص می، رندِ تُنک‌شراب را

بسکه ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی

[...]

کلیم
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

یار به ساغر از عرق ره ندهد شراب را

ساخت تیول مشتری خانه آفتاب را

آن می سال خورد کو کز مدد وجود وی

سوی خود از در عدم بازکشم شباب را

توبه من ز می قبول آمده ور تو ساقئی

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

فتنه مهر اگر همی جبهه نهد شراب را

سجده واژگون برد قبله آفتاب را

زین همه روز خلق شب زان همه شام تا سحر

نام مبر به دور می گردش آفتاب را

دل به هوای بوسه بست هوس در آن دهان

[...]

یغمای جندقی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

با رخ تو مقابله کرده ام آفتاب را

تافت ولیک روز کی بیش نداشت تاب را

ای خم زلف اندکی زانمه رو کناره کن

با تو که گفت ای سیه پرده شو آفتاب را

مدرس عشقرا بس است آیت قامت بتان

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

گرمهٔ من برافکنَد، از رخ خود نقاب را

گوشه‌نشین کند ز غم، خسروِ آفتاب را

خال سیه مگو بر آن، لعل گران‌بها بوَد

جوهریِ ازل زده، نقطهٔ انتخاب را

تاب و توان ربوده‌ای، از دل ناتوان من

[...]

حکیم سبزواری
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

رو ترش ار کنی همی محتملم عتاب را

ور همه تلخ تر دهی منتظرم جواب را

با لب نوش پرورت نیست کبابم آرزو

هست تفاوت این قدر مست تو و شراب را

ز آن گل رخ به غنچگان پاک کنی عرق مکن

[...]

صفایی جندقی
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - در مدح امیر مؤمنان علی (ع)

 

اگر که ماهم افکند، ز روی خود نقاب را

هزار پرده بر کشد، به چهره آفتاب را

دو چشم مست او برد، ز چشم خلق خواب را

ز جلوه‌یی کند عیان، به دهر انقلاب را

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - در مدح حضرت امیر (ع)

 

ز ماه چهره ساقیا، برافکن این نقاب را

به ماهتاب سیر، ده هماره آفتاب را

برآفتاب می نگر، ستاره سان حُباب را

بریز هان بیار، هی به رنگ آتش آب را

وفایی شوشتری