گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

با رخ تو مقابله کرده ام آفتاب را

تافت ولیک روز کی بیش نداشت تاب را

ای خم زلف اندکی زانمه رو کناره کن

با تو که گفت ای سیه پرده شو آفتاب را

مدرس عشقرا بس است آیت قامت بتان

نیست بجز الف در او خوانده ام آن کتاب را

نوح بران خدایرا کشتی و بحر را بگو

موج مزن بچشم من جلوه مده سراب را

از چه حنای مدعی بر کف دست هشته ای

پنجه بزن بخون من پاک کن این خضاب را

جام بدست میرسد ساقی می پرست را

خیز وداع عقل کن عذر بگوی خواب را

پرده تن حجاب شد از پی دیدن رخت

دست کجا که برکشم از رخ تو حجاب را

سوخت شرار هجر دل شربت وصل تو کجا

تا بنشانم از جگر سوزش و التهاب را

آشفته بسمل تو شد ناوک دیگرش بزن

باز نشان زصید خود حالت اضطراب را

حادثه موج میزند گر همه روزه گو بزن

منکه پناه جسته ام درگه بوتراب را