گنجور

 
اهلی شیرازی

پنجه خطاست با بتان خسته دل خراب را

خاصه بتی که بشکند پنجه آفتاب را

ای به دو لعل آتشین آب حیات تشنگان

بی تو قرار کی بود تشنه دل کباب را

روز قیامت ای پری، هوش بری زآدمی

گر زبهشت روی خود برفکنی نقاب را

نیست زعشقت ای صنم خواب و خوری چو صورتم

عشق بتان حرام شد عاشق خورد و خواب را

حلقه کعبه گو بهل حاجت خویش عرضه ده

هرکه بصدق بوسه زد حلقه آن رکاب را

گرد وجودم ای صبا چند حجاب ره بود

خیز میان ما و او رفع کن این حجاب را

اهلی پیر ناتوان سوخت ز سر گرانیت

رطل گران دگر مده پیر تنک شراب را