گنجور

 
صفایی جندقی

رو ترش ار کنی همی محتملم عتاب را

ور همه تلخ تر دهی منتظرم جواب را

با لب نوش پرورت نیست کبابم آرزو

هست تفاوت این قدر مست تو و شراب را

ز آن گل رخ به غنچگان پاک کنی عرق مکن

بوی فزون کند همی تابش خور گلاب را

سیل سرشک چشم من بسته شود به آستین

گر همی از گریستن منع توان سحاب را

داد به باد نیستی هجر تو خاک هستیم

زانکه در آتش است جان ماهی دور از آب را

مهر رخت به یک نظر پیر جوان کند ز سر

دور قمر به عکس اگر شیب کند شباب را

درد فراق و صبر من می نکند برابری

صعوه ناتوان کجا پنجه زند عقاب را

خسرو حسن خویش گو از دل ما سکون مجو

شه ز خراج بگذرد مملکت خراب را

نیست صفایی ار ترا جای به صدر بزم او

بس که به جنب بندگان بوسه زنی جناب را