گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

بام برآی و جلوه ده ماه تمام خویش را

مطلع آفتاب کن گوشه بام خویش را

با همه می رسد غمت قسمت بنده هم بده

خاص به دیگران مکن رحمت عام خویش را

پخت ز تف غم دلم خام هنوز کار من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۵

 

رو چو نهد به ملک دل عشق توشاه سازمش

بر سر عقل صبر و دین میر سپاه سازمش

دل که به سینه گشت خون از غم پای بوس تو

تا برسد به کام خویش از مژه راه سازمش

طاقت خور نبینمت جا به سواد دیده کن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۳

 

عشق به کشور وفا داد نوید شاهیم

نوبت شاهیم بود ناله صبحگاهیم

گر به فراغت از توام طعن گنه زند کسی

چهره به خون نگار بس حجت بی گناهیم

جز تو نخواهم از جهان آرزوی دگر ولی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۲

 

ای دلم از تو غرق خون دیده اشکبار هم

بی تو ز اشک لاله گون چهره پر و کنار هم

وعده آمدن مده غصه هجر بس مرا

بر سر آن فزون مکن محنت انتظار هم

تاب نیاورد تنت گر نه پی لباس تو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۱

 

ای ز تو کوه کوه غم بر دل مبتلای من

نیست مراد خاطرت جز غم و جز بلای من

هر مژه کرده جوی خون بر رخ من روان ولی

کیست که با تو دم زند از من و ماجرای من

مهر و وفای من مبین ترک جفای خود مکن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۶

 

ای به دلم گرفته جا دمبدم از نظر مرو

مرهم سینه چون تویی مردم دیده هم تو شو

خرمن صبر شد به باد از غم عمر کاه تو

لیک بود هزار ازین بر چو تویی به نیم جو

من که و فکر عافیت خاصه که شد به عشق تو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۸

 

گر به خطا کنم نگه یک سر مو به روی تو

باد مرا بدین گنه روی سیه چو موی تو

بود دلم ز غصه خون شوق تو برد ازو سکون

همدم اشک لاله گون روی نهاد سوی تو

گه به من گدا خوشی گاه ز من جدا خوشی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۰

 

خوی که تو را ز تاب می ریخته از جبین فرو

موج بلاست آمده بر سر عقل و دین فرو

عارض توست در عرق یا ز لطافت هوا

قطره شبنم آمده بر رخ یاسمین فرو

سبزه خط عنبرین گرد لبت برآمده

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۴

 

ای که مرا به صد جفا سینه فگار کرده ای

با تو یک است عهد من گر تو هزار کرده ای

بوسه قرار کردیم از لب خود چو جان دهم

جان به لبم رسید کو آنچه قرار کرده ای

خط عذار توست این یا نه که مشک سوده ای

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

کیست کز خون پر رقم بیند رخ زرد مرا

برتو خواند حرف حرف این نامه درد مرا

می شود باران اشکم ژاله برکشت امید

خاصیت اینست دور از تو دم سرد مرا

دست امید من از دامان وصلت نگسلد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۴

 

سبزخطا و گلرخا تازه‌بهار کیستی

طرف کله شکسته‌ای طرفه نگار کیستی

مرکب ناز زیر ران کرده کمان ز ابروان

ناوک غمزه بر کمان بهر شکار کیستی

من به میان موج غم دیده ز خواب شب تهی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

سر چو ز جیب برزنی جلوه بامداد را

صبح دمد به روی تو حرز «و ان یکاد» را

زاده خاک این درم بر در دیگرم مران

داغ مفارقت منه بنده خانه زاد را

تا به سواد دیده کس جا نکند بغیر تو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

دی چو به بوستان تو را جا به کنار آب شد

آب ز عکس روی تو چشمه آفتاب شد

جست به باغ بی رخت لمعه برق آه من

شاخ درخت شعله زد مرغ چمن کباب شد

خواستم از خدا که دل مایل مهر گرددت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

ای به نظاره کرده رو موکب ماه من نگر

خیل بتان سپاه او حشمت شاه من نگر

پی سپرم به راه او باور اگر نمی کنی

جسته ز نعل تو سنش شعله آه من نگر

هست کلاه بندگیش افسر سربلندیم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

حشمت میفروش بین بر در او ز هر طرف

گرد مواید کرم اهل صفا کشیده صف

فیض کرامتش نهد دمبدم از سفال می

رند خداشناس را جام جهان نما به کف

پرورشت دهد فلک لیکن ازو تو برتری

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

ای زده نوبت غمت ناله صبحگاهیم

سنگ جفای تو به سر گوهر تاج شاهیم

من که کله نهادمی کج ز غرور سروری

در سر بندگیت شد نخوت کج کلاهیم

پیر نیم که پیر را عشق جوان جوان کند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

داغ جفا که برکسان زآتش کین خود نهی

کاش به جان عاشق بی دل و دین خود نهی

باد زمین به راه تو تارک بندگان که تا

هر طرفت فتد گذر پا به زمین خود نهی

ای بت آمده ز چین لاف زنان به روی او

[...]

جامی