گنجور

 
جامی

سر چو ز جیب برزنی جلوه بامداد را

صبح دمد به روی تو حرز «و ان یکاد» را

زاده خاک این درم بر در دیگرم مران

داغ مفارقت منه بنده خانه زاد را

تا به سواد دیده کس جا نکند بغیر تو

گریه به سیل خون دهد مردم این سواد را

نامه رسد چو از منت روی رقیب سنگدل

کن به سواد آن سیه تجربه المداد را

دادم ندادیم چو دین بردی و داد خواستم

وه که فروگذاشتی شیوه دین و داد را

راه سفر گرفتی و آگه ازان نکردیم

آه که درنیافتم دولت خیر باد را

هست مراد هر کسی چیز دگر درین جهان

نیست مراد غیر تو جامی نامراد را