گنجور

 
جامی

داغ جفا که برکسان زآتش کین خود نهی

کاش به جان عاشق بی دل و دین خود نهی

باد زمین به راه تو تارک بندگان که تا

هر طرفت فتد گذر پا به زمین خود نهی

ای بت آمده ز چین لاف زنان به روی او

زود بود کزین خطا روی به چین خود نهی

بر سر ره نشسته ام بو که چو مست بگذری

پای به سهو بر سر راه نشین خود نهی

تاجورا کجا رسد کامت ازان نگین لب

گرنه به کفه بها تاج و نگین خود نهی

رشح می از لبش دلا شهد شهادت تو بس

به که ازان ذخیره ای روز پسین خود نهی

قدرشناس گوهرت نیست زمانه جامیا

در کف سفله تا به کی در ثمین خود نهی