گنجور

 
جامی

ای به دلم گرفته جا دمبدم از نظر مرو

مرهم سینه چون تویی مردم دیده هم تو شو

خرمن صبر شد به باد از غم عمر کاه تو

لیک بود هزار ازین بر چو تویی به نیم جو

من که و فکر عافیت خاصه که شد به عشق تو

دل به کمند غم زبون جان به کف بلا گرو

چند به هرزه صوفیا گوش به بانگ نی نهی

حالت و وجد بایدت ناله زار من شنو

غاشیه تو چون کشم چشم پر اشک کرده پا

پای من آبله همه بارگی تو تیزرو

تخم شکیب کشته ام وه که خیال ابرویت

سبز نگشته کشت من داس کشد پی درو

جامی خسته را که شد کشته تیغ غمزه ات

لعل حیات بخش تو داد به خنده جان تو