گنجور

 
جامی

عشق به کشور وفا داد نوید شاهیم

نوبت شاهیم بود ناله صبحگاهیم

گر به فراغت از توام طعن گنه زند کسی

چهره به خون نگار بس حجت بی گناهیم

جز تو نخواهم از جهان آرزوی دگر ولی

خواهش من چه فایده چون تو همی نخواهیم

دعوی مهرم ار کنی روشنم از کجا شود

دل چو به صدق این سخن می ندهد گواهیم

تو شهی و بتان سپه سر چه کشم ز بند شه

من که به ربقه وفا بنده هر سپاهیم

حرفی اگر زنم رقم حال درون خون شده

از سر خامه چون چکد سرخ شود سیاهیم

لابه کنی که جامی از تاب غمم چگونه ای

تاب غم تو فی المثل تابه و من چو ماهیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode