اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » فقیران تا به مسجد صف کشیدند
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
گریبان شهنشاهان دریدند
چو آن آتش درون سینه افسرد
مسلمانان به درگاهان خزیدند

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » مرا در عصر بی سوز آفریدند
مرا در عصر بی سوز آفریدند
بخاکم جان پر شوری دمیدند
چو نخ در گردن من زندگانی
تو گوئی بر سر دارم کشیدند

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » مسلمانان که خود را فاش دیدند
مسلمانان که خود را فاش دیدند
به هر دریا چو گوهر آرمیدند
اگر از خود رمیدند اندرین دیر
بجان تو که مرگ خود خریدند

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بسا کس اندوه فردا کشیدند
بسا کس اندوه فردا کشیدند
که دی مردند و فردا را ندیدند
خنک مردان که در دامان امروز
هزاران تازه تر هنگامه چیدند

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » جهان تا از عدم بیرون کشیدند
جهان تا از عدم بیرون کشیدند
ضمیرش سرد و بی هنگامه دیدند
بغیر از جان ما سوزی کجا بود
ترا ازتش مافریدند

خلیلالله خلیلی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲
عزیزان چون بدان ساحل رسیدند
ز همراهان خود یکدم بریدند
چنان از صحبت ما دل گرفتند
که سهوا هم به سوی ما ندیدند
