گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو از شاه آگهی آمد به ویرو

که هم زو کینه دارد هم ز شهرو

ز هر شهری و از هر جایگاهی

همی آمد به درگاهش سپاهی

بدان زن خواستن مر هرچه مهتر

گزینان و مهان چند کشور

ز آذربایگان و ریّ و گیلان

ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان

همه بودند مهمان نزد ویرو

زن و فرزندشان نزديک شهرو

در آن سور و عروسی پنج شش ماه

نشسته شادمان در کشور ماه

چو گشتند آگه از موبد منیکان

که لشکر راند خواهد سوی ایشان

به نامه هر یکی لشکر بخواندند

بسی دیگر ز هر کشور براندند

سپه گرد آمد از هر جای چندان

که دشت و کوه تنگ آمد بر ایشان

تو گفتی بود بر دشت نهاوند

ز بس جنگ‌آوران کوه دماوند

همه آراسته جنگ‌آوری را

به جان بخریده کین و داوری را

همه گردان و فرسوده دلیران

به زور زهرهٔ فیلان و شیران

ز کوه دیلمان چندان پیاده

که گویی کوه سنگند ایستاده

ز دشت تازیان چندان سواران

کجا بودند بیش از قطر باران

پس آنگه سالخورده شیرگیران

هنرمندان و رزم‌آرای پیران

پس و پیش سپه دیدار کرده

به هر جایی یکی سالار کرده

همیدون راست و چپ شاهانیان را

سپرده آهنين و جنگیان را

وزان سو شاه موبد هم بدین سان

سپاه آراست همچون باغ نیسان

سپاهی را پس و پیش و چپ و راست

به گردان و هنرجویان بیاراست

چو آمد با سپاه از مرو بیرون

زمین گفتی روان شد همچو جیهون

ز بس آواز کوس و نالهٔ نای

همی برخاست گویی گیتی از جای

همی رفت از زمین بر آسمان گرد

تو گفتی خاک با مه راز می‌کرد

و یا دیوان به گردون بردویدند

که گفتار سروشان می‌شنیدند

به گَرد اندر چنان بودند لشکر

که در میغ تُنُک تابنده اختر

همی آمد یکی سیل از خراسان

که مه بر آسمان زو بود ترسان

نه سیل آب و باران هوا بود

که سیل شیر تند و اژدها بود

چنان آمد همی لشکر به انبوه

که کُه را دشت کرد و دشت را کوه

همی آمد چنین تا کشور ماه

هم آشفته سپه هم کینه‌ور شاه

دو لشکر یکدگر را شد برابر

چو دریای دمان از باد صرصر

میان آن یکی پر تیغ برّان

کنار این یکی پر شیر غران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode