گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۳

 

مشو سنگین دلا مشغول چوگان باختن چندین

یکی چوگان حوالت کن به من جانبازی من بین

نظر بر گوی داری اینقدر گویی نمی دانی

که سرگردان تر از گویم درین میدان من مسکین

مزن چوگان مباد افگار گردد آن کف نازک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۵

 

پس از مردن به خاک من گذر کن غمگذار من

ببین صد حرف غم در هر خط از لوح مزار من

به کویت بس که آه آتشین از دل برآوردم

سگت را داغها مانده ست بر جان یادگار من

نبیند کس فروغ مهر را تا حشر اگر ناگه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۳

 

نگار شوخ چشم تیز خشم تندخوی من

نمی بیند به چشم مرحمت یک بار سوی من

به رویم از مژه خوناب وز دل خون ناب آمد

چه گویم کز فراق او چها آمد به روی من

دم قتلم چو تیغ او ز سوز سینه بگدازد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۰

 

قبای ناز درپوش و نیاز پادشاهان بین

کلاه دلبری کج نه شکست کج کلاهان بین

غم شبهای ما خواهی که چون روزت شود روشن

بیا و ناله شبگیر و آه صبحگاهان بین

چو کس را باز نبود در حریم حرمتت باری

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۷

 

مرو زین چشم تر ای اشک خونین دمبدم بیرون

شدم رسوا منه دیگر ز فرمانم قدم بیرون

به روز وصل خواهم چاک دل دوزم ز پیکانت

که ماند شادی و عشرت درون اندوه و غم بیرون

به صحرا وقت گل آن نیست لاله بلکه آتشها

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۵

 

برون ران ای سوار شوخ و قلب صد سپه بشکن

برافکن برقع از رخسار و قدر مهر و مه بشکن

گرفتی کشور جان‌ها به سلطانی علم برکش

تو را شد لشکر دل‌ها سپاه پادشه بشکن

گشاد کار ما خواهی لب شکرفشان بگشا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۳

 

بریز ای هجر خونم چند سوزی جان من بی او

مرا صد بار مردن به که یک دم زیستن بی او

نسیما سوی او کن ره ببر همراه خود جان را

که جان آنجا رسد باری اگر ماند بدن بی او

مذاق جان شیرین چاشنی هجر نادیده

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۸

 

گهی بوسم به مستی پای خم گه دست پیمانه

کنم دریوزه فیض از بزرگ و خرد میخانه

به کوی زهدم ای ناصح مخوان از مجلس مستان

به کف یک دانه نقلم بهتر از تسبیح صد دانه

ز گفت و گوی عشق ما برفت از یاد دوران را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۰

 

برفت آن ماه و ما را در دل از وی صد هوس مانده

غم هجران او با جان شیرین هم نفس مانده

مران تند ای عماری دار لیلی حسبة لله

که با صد بار دل بیچاره مجنون بازپس مانده

به امیدی که آید آن مه محمل نشین روزی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۰

 

به یمن سایه چتر فلک سای خداوندی

خراسان غیرت چین شد ز ترکان سمرقندی

ز باران سرشک آرزومندان بحمدالله

که آمد در برومندی نهال آرزومندی

همایون موکب جانان رسید ای چرخ زنگاری

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۷

 

مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی

که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی

چو سرها بر سر میدانت اندازند مشتاقان

همه تن سر شوم چون گوی از شوق سراندازی

بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۸

 

زهی از خط سبزت تازه رسم فتنه انگیزی

ز تیغ غمزه ات نو دمبدم آیین خونریزی

وزید از کوی تو بادی مشام جان معطر شد

ز زلفت می فشانی گرد یا خود مشک می بیزی

بود پیوند جان آمیزش یاران تو این نکته

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۰

 

به فکرت خواستم کز سر وحدت یابم آگاهی

خطاب آمد که از پیر مغان خواه آنچه می خواهی

کشم رخت ارادت بر در پیر مغان روزی

اگر دولت کند دمسازی و توفیق همراهی

نگویم با علو همتش زین اطلس والا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۵

 

عجب مطبوع و موزونی عجب زیبا و رعنایی

عجب شوخ دل آشوبی عجب ماه دل آرایی

به غمزه آفت جانی به قامت سرو بستانی

به رخ شمع شبستانی به لب لعل شکرخایی

دلی دارم ز غم پر خون غمی دارم ز حد بیرون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۶

 

من آواره را گر دل به جای خویشتن بودی

کجا زین گونه رسوا گشته هر انجمن بودی

نهادی بر گلوی صید تیغ و من به صد حسرت

همی مردم چه بودی گر به جای صید من بودی

مرا شد کوه غم جان وز غمت جان می کنم اکنون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - قصیدهٔ جلاء الروح در جواب قصیدهٔ مرآت الصفا یا بحرالابرار یا قصیدهٔ شینیهٔ خاقانی

 

معلم کیست عشق و کنج خاموشی دبستانش

سبق نادانی و دانا دلم طفل سبق خوانش

ز هر کس ناید این استاد شاگردی نه هر کوهی

بدخشان باشد و هر سنگپاره لعل رخشانش

زبان جز بی زبانی نیست این نادر معلم را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

کؤوس الراح دارت خذ ید الساقی و قبلها

که باشد در کف او قوت جان‌ها قوت دل‌ها

ز صد سالک سوی مقصد یکی ره برد و باقی را

شد اندر راه دامنگیر آب و خاک منزل‌ها

به جان اندر خطر در بحر غواصان پی گوهر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

شراب لعل باشد قوت جان‌ها قوت دل‌ها

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها

چو ز اول عشق مشکل بود و آخر هم چرا گویم

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

خوشا مستی که هشیار از حرم خیزد ازآن فارغ

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

رفیقان خاک نجد است این نگه دارید محمل‌ها

که آرد عشق یاران گریه بر آثار منزل‌ها

به هر منزل بتان دل‌گسل بودی نمی‌دانم

ازین فرخنده منزل‌ها چرا بستند محمل‌ها

ز اشک عاشقان بوده‌ست پرگل راهشان اینک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

سبکدستی کن ای ساقی بده رطل گران ما را

به خود درمانده ایم از ما زمانی وارهان ما را

نمی خواهیم کافتد چشم ما بر ما خوشا وقتی

که سازی در حجاب غیب خویش از ما نهان ما را

میان ما و تو نبود حجابی جز وجود ما

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode