گنجور

 
جامی

رفیقان خاک نجد است این نگه دارید محمل‌ها

که آرد عشق یاران گریه بر آثار منزل‌ها

به هر منزل بتان دل‌گسل بودی نمی‌دانم

ازین فرخنده منزل‌ها چرا بستند محمل‌ها

ز اشک عاشقان بوده‌ست پرگل راهشان اینک

نشان دست و پای ناقه‌هاشان مانده در گل‌ها

به هرجایی که بنماید نشانی از کف پایی

فروریزند اشک از دیده‌ها خونابه از دل‌ها

چرد گور و گوزن امروز هرجا ساز کردندی

میان سبزه و گل آهوان شوخ محفل‌ها

خوش آن کز گریه بودی گرد من دریا و بر حالم

زدندی قهقهه آن نازنین‌کبکان ز ساحل‌ها

چرا شد کوف و کرکس کبک و تیهو را خلف یارب

ز تصریف قضا دارم بسی زینگونه مشکل‌ها

نویس ازمن به ایشان نامه‌ای از صدق دل جامی

وضمنها صفاء الود فاختمها و ارسلها