گنجور

 
جامی

مرو زین چشم تر ای اشک خونین دمبدم بیرون

شدم رسوا منه دیگر ز فرمانم قدم بیرون

به روز وصل خواهم چاک دل دوزم ز پیکانت

که ماند شادی و عشرت درون اندوه و غم بیرون

به صحرا وقت گل آن نیست لاله بلکه آتشها

ز خاک داغداران فراقت زد علم بیرون

زدی بر لوح سیم از مشک تر نونی رقم یعنی

نیاید خوشنویسان را چنین حرف از قلم بیرون

نگویم راز آن لب گرچه خوردم خون ازو عمری

بلی ندهد ز خم دردخورده باده نم بیرون

غمت از دل نرفت و رفت جان از تن نبوده ست آن

که می گفتم غمت آید ز دل با جان به هم بیرون

گرفت از تنگنای شهر هستی خاطر جامی

چه بودی گر قدم ننهادی از ملک عدم بیرون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode