گنجور

 
جامی

عجب مطبوع و موزونی عجب زیبا و رعنایی

عجب شوخ دل آشوبی عجب ماه دل آرایی

به غمزه آفت جانی به قامت سرو بستانی

به رخ شمع شبستانی به لب لعل شکرخایی

دلی دارم ز غم پر خون غمی دارم ز حد بیرون

دریغا گر تو بر حال من بیدل نبخشایی

اجل نزدیک شد دور از توام آخر چه کم گردد

اگر روزی قدم در پرسش من رنجه فرمایی

لبالب شد ز خون بی جام لعلت ساغر چشمم

لب شیرین چه باشد گر به شکرخنده بگشایی

قدت یا رب چه موزون است کز رفتار شیرینش

قیامت خیزد اندر شهر اگر ناگه برون آیی

اساس عشق محکم گشت و بنیاد خرد ویران

اغیثونی اخلائی اعینونی احبائی

دلم بس خلوتی تاریک و تنگ آمد بیا جانا

درون منظر چشمم نشین یکدم چو بینایی

رو ای همدم تو در بزم طرب با دوستان خوش زی

رها کن تا بمیرد جامی اندر کنج تنهایی