گنجور

 
جامی

معلم کیست عشق و کنج خاموشی دبستانش

سبق نادانی و دانا دلم طفل سبق خوانش

ز هر کس ناید این استاد شاگردی نه هر کوهی

بدخشان باشد و هر سنگپاره لعل رخشانش

زبان جز بی زبانی نیست این نادر معلم را

دریغا در همه عالم ندانم کس زباندانش

کجا در جمع نادانان تواند کسب جمعیت

کسی کز فکر دانایی بود خاطر پریشانش

دلی کو ذوق نادانی چشد هر دفتر دانش

که بندد نقش کلک عقل شوید ز آب نیسانش

طویل الذیل طوماری ست شرح علم نادانی

که در عمر ابد نتوان رسانیدن به پایانش

شهودالحق فی الکونین یک نکته ز مضمونش

سوادالوجه فی الدارین یک نقطه ز عنوانش

تصور کی توان کرد از کسی تصدیق این معنی

اگر نبود معرف کشف و حجت ذوق و وجدانش

ز خاک فقر در کوی ارادت ساختم کاخی

که کم خواری و کم خوابی و کم گویی ست ارکانش

نیابی ساحت درگاه جز میدان اسلامش

نبینی صفه دهلیز جز ایوان ایمانش

درون آی از در و دهلیز طی کن تا عیان بینی

ز بام و روزن اندر تافته خورشید احسانش

در اندر کاخ بستانی ست سر تا سر گل و ریحان

رضای دل گل خندان و طیب خلق ریحانش

ز هر جانب درختی شاخها پر میوه حکمت

خروشان در هوای شکر مرغان خوش الحانش

خسان را نیست در وی ره که بر دیوارها پرچین

نهاد از خار حفت بالمکاره دست دهقانش

بیابانی ست هایل کعبه مقصود را در ره

که بی قطع امید از خود بریدن نیست امکانش

گر آری رو در آن کعبه چو ریگ گرم زیر پا

سپردن بایدت صد کوه آتش در بیابانش

شود هر خار قلابی به قصد جذب جان از تن

اگر دل خسته ای بالین نهد زیر مغیلانش

نشاید بارگی این راه را جز ناقه شوقی

که باشد باد حسرت پای و کوه درد کوهانش

رسی از سیر این ناقه سوی مقصد ولی وقتی

که یابی زاختصاص ناقة الله داغ بر رانش

خدنگی محنتی کز شست فقر آید نهال آسا

بکن سینه به زخم ناخون اندوه و بنشانش

که دانم عاقبت گردد درختی بارور زانسان

که پیرامون خود جاوید یابی میوه افشانش

چو صوفی دامن همت کشد بر طارم وحدت

گریبانی کند دوش فلک را عطف دامانش

وگر در جست و جوی قربت آرد در گریبان سر

فتد زه بر کمان قاب قوسین از گریبانش

تنی کش نیست در جان جنبش دردی جمادی دان

که داده نقش پرداز طبیعت شکل انسانش

بود هر درد را درمان عجب دردی ست بی دردی

که ننهاده خرد در حقه های چرخ درمانش

دو شاخ لا شود در کفر غل گردن سالک

چو بگشایند در الا به وحدت چشم عرفانش

میان لا و الا یک الف فرق است ور نبود

در الا آن الف با لا شمارد عقل یکسانش

خواطر چون مگس کردند غوغا بر دل از هر سو

چو گفتار لب از شهد شهادت ساخت مهمانش

چه امکان چاشنی زان شهد بی رنج مگس دل را

نگشته آستین صولت پیران مگسرانش

زمرد کوری افعی بود و افعی نفست را

زمرد نیست جز پیری که با خضر است پیمانش

چو خواهی در عرفان در دلش جا کن که غواصی

که دارد در طلب نبود گزیر از غوص عمانش

چو باشد پشت خم گشته چو چوگان در رکوع او را

نماید نه فلک سرگشته گویی پیش چوگانش

چو رخش همتش جولان کند این توده غبرا

بود مشتی غبار انگیخته در وقت جولانش

خطا گفتم که جولان کی انگیزد غبار آن کس

که باشد شهپر روح القدس جاروب میدانش

نیابی سر فقر از ناجوانمردی که دست دل

بود گاه نثار حاصل کونین لرزانش

سر این رشته گر خواهی ز دوک پیر زالی جو

که باشد کهنه چرخی پیش زانو چرخ گردانش

ز جانان لعن عاشق باژگون نعلی ست تا ناگه

نگردد پرده دیده خیال قرب جانانش

چو در مشهود خود فانی شود محروم ازان دولت

شود دید فنا بار دگر ز اسباب حرمانش

به عصیان طعنه بر آدم زدندی قدسیان ز اول

ولی آخر همان آمد بر ایشان وجه رجحانش

کجا آدم شدی مرآت کامل گر نیفزودی

جمال عز مسجودی ز خال ذل عصیانش

مگو هر ساده را عارف که مشکل گوهر افشاند

بخار پارگین هر چند خوانی ابر نیسانش

مسبب دیده صاحبدل چه بیم از فوت اسبابش

ز دریا رسته نیلوفر چه باک از قحط بارانش

رسد صد تیرگی از بار توشه مرد این ره را

اگر خود قصر مهر و مه نهد گردون در انبانش

حریص از بهر یک لب نان نهاده کوه غم بر دل

چه حاصل گفت و گوی از قانعان کوه لبنانش

مخور خون بهر طعمه از کلاغی کم نیی کو را

توکل چون درست آمد برآمد از زمین نانش

ز منان بهره کی یابد گدا طبعی که در منان

اگر نی نام نان باشد نیاید یاد منانش

چه پیچی گنج نامه تا نهی در جیب ازان ترسم

که یابی ماری اندر جیب خود بر خویش پیچانش

ز چاه طبع بالا چون رود زر دوست کز هر سو

سوی پستی کشان محکم میان بگرفته همیانش

ز حرص گنج، گنج حرص شد دنیاپرست اینک

به گرد گنج حلقه کرده همیان همچو ثعبانش

چه زر خواهی به دریوزه گره بست از در آن کس

که تا زر نیست نگشاید گره ز ابروی دربانش

به زیر خانه طینت تو را گنجی ست پنهانی

که پر کرده ز کان کنت کنزا فضل یزدانش

مزن از مشتهاهای دل آن را مشت های گل

که ناید حاصل گنجت به کف ناکرده ویرانش

نشاید رخ به پیش هر عوان دستار خوان کردن

ز مرغ و میوه بر خوان گرچه هست انواع و الوانش

خورد آب از نم چشم یتیمان میوه باغش

چکد خون دل بیوه زنان از مرغ بریانش

چنان بسته ست غفلت راه عبرت بر دل خواجه

که هرگز دل به مرگ خود نرفت از مرگ اقرانش

به خلعت های مال و جاه عیب خویشتن پوشد

زهی رسوایی آن ساعت که سازد مرگ عریانش

به تکفینش مزن کافور بر کتان که نرهاند

ز گرمای قیامت هرگز آن کافور کتانش

به سیمین ساعد شاهد مبر دست هوس چندین

که ترسم پیچد آخر پنجه عقل تو دستانش

نظر مگشا به چشم او مبادا موی افزونی

دمد چشم دلت را از خیال موی مژگانش

بهی کم جو ز سیب غبغب او کآخر اندر دل

هزاران قطره خون بینی گره از نار پستانش

هلاک کور باشد چه چو چشم عاقبت بینت

ز شهوت کور گشته بر حذر باش از زنخدانش

دلم گر گوید از مهرت سپندانی ست بر آتش

مشو غره که سندان درج باشد در سپندانش

جمال دل طلب کن نی جمال گل که گر چون خور

جمال دل شود تابان شوند آفاق حیرانش

نمایش هاست دل را جاودان ز آیینه هستی

وز آن اندک نموداری بهشت و حور و غلمانش

بهشت ار بایدت از نفس رو در عالم دل کن

که دوزخ نفس توست و خویهای زشت نیرانش

چرا از خویشتن بیرون رود عارف تماشا را

شکفته در درون از غنچه دل صد گلستانش

ز نزهتگاه معنی هر که آرد روی در صورت

بود آب روان زنجیر و صحن باغ زندانش

درخت علم کم نه از جهالت نام آن بی دین

که تیغ و نیزه باشد در غلاف اوراق و اغصانش

به دینداری بساط افکنده هر جا دین براندازی

که از دین و دیانت بهره کم داده ست دیانش

چه داند رخنه اسلام بستن نامسلمانی

که افتد رخنه در اسلام اگر خوانی مسلمانش

در خلوت سرا درویش بر سلطان ازان بندد

که مرغ انس می پرد ز های و هوی سلطانش

اگر پا بر هوای خود نهد رهرو ازان خوشتر

که باشد در هوا زیر قدم تخت سلیمانش

اسیر نفس باشد بنده درویش را بنده

اگر خود بنده فرمان بود ایران و تورانش

شه آتشدان و آتشگیر این مشتی عوان خس

که بهر خان و مانها سوختن باشند اعوانش

حذر کن ای عوان از نوحه مظلوم و اشک او

که می ترسم کند کار دعای نوح و طوفانش

بترس از ناوک آهی که تا بیزد بلا بر تو

کند غربال چرخ چنبری را زخم پیکانش

رود نقب دعای ظلم کش تا ظلم جو ور خود

بود خندق محیط چرخ و قلعه اوج کیوانش

شه از سنگی که دارد کوهش ار خوانی چه سود او را

چو خواهد دست مرگ آخر نهادن بر فلاخانش

ز هر سو کامدی کسری در ایوان ساختی منزل

بیا کامروز کسری بینی از هر سو در ایوانش

چو نبود چشم نصرت بی رمد شاه سپه کش را

بود گرد سپاهی خوشتر از کحل سپاهانش

جهان چون مزبله ست و زر و سیمش سنگ استنجا

که از کون خران صدبار بیش آلوده شیطانش

مجو بی فاقه کام دل که محنت دیده کنعان

جمالی یوسفی روزی نشد بی قحط کنعانش

فلک آیینه رنگ آمد مکن عصیان که می ترسم

نماید صورت عصیان تو ناگاه غضبانش

سرشک افشان که از بهر نثار مجلس قربت

به چشم خویش بینی عاقبت درهای غلطانش

ریا پیشه چو از شوق و محبت لافد و گرید

مبین جز چشمه سار کذب و بهتان چشم گریانش

بود سفله سفال خشک مشکل زندگی یابد

وگر سازی ز علم و معرفت پر آب حیوانش

چو حکم کل سر جاوزالاثنین می دانی

میاور بر دو لب سری که ناچار است کتمانش

کس از کتمان راز خود پشیمان کم شود لیکن

بود بسیار کز افشای آن بینی پشیمانش

تو را تا هست ناهمواریی در خود غنیمت دان

درشتی های دور چرخ را کان ست سوهانش

مکن در هر نفس انفاس خود ضایع که هر گوهر

که باشد قیمتی جز بی خرد نفروشد ارزانش

ترشرو باش با بدخو نه شیرین لب که صفرایی

به از سیب صفاهانی بود نارنج گیلانش

هنوز آزار مردم خوی تو ناگشته زان بگسل

چو بیخ خار محکم گشت نتوان کندن آسانش

چو دارد فاسق نادار خسر دنیی و عقبی

بود خسر مثنی چون کنند اثبات خسرانش

نکویی کن که از راه ضعیفان گر کسی سنگی

نهد یکسو شود فردا گران زان سنگ میزانش

برای خلق باشد طاعت عابد نه بهر حق

چو بینی در برون چالاک واندر خانه کسلانش

چه باک آن را که از آب وضو در پا شکاف افتد

که باشد جویباری هر شکاف از بحر غفرانش

دل دانا میان سخت رویان جهان آمد

چو آن شیشه که باشد جا میان پتک و سندانش

کمان شد پشت تو ای پیر و هرگز پی نمی افتی

که خواهند از ادیم خاک روزی ساخت قربانش

کی ایمن ماند از دزد اجل نقد روان آن را

که باشد رخنه ها در شهر بند تن ز دندانش

به حق کی راه یابد خودپرست اینسان که راه دل

زند اکنون زن و فرزند و فردا حور و ولدانش

شکم پرور بود نی بارکش کاهل نهاد آری

کم افتد خر که ناید توبره ای خوشتر ز پالانش

حسود ار چرب و شیرین گفت چشم خرده بین بگشا

که باشد خرده الماس در لوزینه پنهانش

چو قرآن حفظ قاری نکند از هر ناپسندیده

پسندیده کی افتد پیش یزدان حفظ قرآنش

خیال زیرکی با خود مبر پیش خدادانان

نبندد بار زیره آن که باشد عزم کرمانش

چو حکم عقل نافذ نیست نی آزادگی باشد

که داری چون غلامان غل گردن طوق فرمانش

سر عقل است و پای شرع ور در معرض دعوی

کشد سر عقل ازین دعوی به سرکش خط بطلانش

دکان شرع را آمد دکاندار احمد مرسل

که باشد عقل تا سازد دکان بالای دکانش

ازو شد عقل کل دانا زهی امی ناخوانا

که خوانند ابجد ابراهیم و آدم در دبستانش

قلم نپسوده انگشتش ولی بر لوح ختمیت

خطی باشد محقق بهر نسخ جمله ادیانش

به یثرب کن طلب سرچشمه حکمت که شد غرقه

ز موج غیرت افلاطون یونانی و یونانش

چو بوالقاسم بود هادی که باشد بوعلی یاری

که از بهر خلاص خویش پویی راه طغیانش

مشو قید نجات او که مدخول است قانونش

مکش رنج شفای او که معلول است برهانش

گذر بر بوستان شرع و دین کن تا به هر گامی

گلی چون شافعی یا لاله ای بینی چو نعمانش

قدم در خارزار دانش خود رستگان کم نه

که باشد سرزده در هر قدم صد خار خذلانش

چه گوهر بخش دریایی ست طبع دور غور من

که لفظ و معنی پاک است و رنگین در و مرجانش

بود از خوان حکمت نامه شعر من آن لقمه

که پیچیده‌ست بهر قوت جان‌ها دست لقمانش

چو دیبایی ست از نقش تکلف ساده نظم من

چه غم کز سادگی خواند فلان بی نقش و بهمانش

خوش آید در سخن صنعت ز شاعر لیک چندان نی

که آرد در کمال معنی مقصود نقصانش

خیال خاص باشد خال روی شاهد معنی

چو خال اندک فتد بر رخ دهد حسن فراوانش

وگر گیرد ز بسیاری همه رخسار شاهد را

میان ساده رخساران سیه رویی رسد زانش

سخن آن بود کز اول نهاد استاد خاقانی

به مهمانخانه گیتی پی دانشوران خوانش

چو در سیر معانی یافت خسرو سوی آن خوان ره

ملاحتهای وی افکند شوری در نمکدانش

گر امروز آرد این خادم ز بحر شعر تر آیی

پی دست و دهان شستن از آنها چیست تاوانش

به خاقانی ازان بحر ار رسد رشحی برانگیزد

چو سوسن تر زبان تحسین کنان از خاک شروانش

وگر خسرو سقاه الله نمی یابد ازان رشحه

شود سیراب فیض عین عرفان جان عطشانش

به شکر من چو طوطی روح او شکرشکن گردد

چو بفرستم به هند این تنگ شکر از خراسانش

اگرچه نام مرآت الصفا شد گفته او را

چو بود انوار خورشید صفا از چهره تابانش

جلاء الروح کردم نام این چون هیچ مرآتی

ندارد از جلا چاره چو سازد تیره دورانش

فضولی می کنم کی ژاژ طیان قدر آن دارد

که آرد در مقابل نکته دان با سحر سحبانش

چرا از شعر لافد کس خصوصا قالبی شعری

که در قالب نباشد از دم روح القدس جانش

خدایا ریز بر جامی ز ابر فضل بارانی

که از هرچ آن نه بهر توست شوید پاک دیوانش