گنجور

 
جامی

قبای ناز درپوش و نیاز پادشاهان بین

کلاه دلبری کج نه شکست کج کلاهان بین

غم شبهای ما خواهی که چون روزت شود روشن

بیا و ناله شبگیر و آه صبحگاهان بین

چو کس را باز نبود در حریم حرمتت باری

سمند ناز بیرون ران و حال دادخواهان بین

ز دود دل سیه شد روی ما شبهای هجر ای مه

زکات حسن را روزی سوی این روسیاهان بین

شب است و بادیه هم راه ناپیدا و هم رهبر

بیا ای کعبه جان محنت گم کرده راهان بین

پناه ار ندهیم در سایه دیوار خود باری

به چشم مرحمت یک بار سوی بی پناهان بین

قدم در کوی عشقش می نهی اول بیا جامی

به تیغ بی نیازی کشته هر سو بی گناهان بین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode