گنجور

 
جامی

پس از مردن به خاک من گذر کن غمگذار من

ببین صد حرف غم در هر خط از لوح مزار من

به کویت بس که آه آتشین از دل برآوردم

سگت را داغها مانده ست بر جان یادگار من

نبیند کس فروغ مهر را تا حشر اگر ناگه

فتد بر روی روز این سایه شبهای تار من

فرود آید شبی این کلبه غم بر سرم زینسان

که طوفان می کند در گریه چشم اشکبار من

به خاک من چو باد ار بگذری ای جان پس از عمری

برت صد داستان غم فرو ریزد غبار من

خدا را شهسوارا بیش ازین جولان مده توسن

که شد یکبارگی از کف عنان اختیار من

ز عشقت مرد مسکین جامی و نامد تو را در دل

که بود افتاده روزی بیدلی بر رهگذار من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode