گنجور

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۹

 

عصا و رعشه‌ای در دست از پیری به ما مانده

ز دست‌انداز ضعف این است اگر چیزی به پا مانده

ز خرمن‌ها رود بر باد کاه و حیرتی دارم

که چون کاه تنم از خرمن هستی به جا مانده

ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۲ - در مدح شاه‌جهان

 

غرور حسنش از بس با اسیران سرگران کرده

زره برگشته تیرش استخوانم گر نشان کرده

بعاشق دشمنست آنسانکه هرگز گل نمی بوید

ز گلزاری که دروی عندلیبی آشیان کرده

بر آن لب خال مشکین چیست، نقاش ازل گویا

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵

 

هوای سیر گلشن مانده است و بال و پر رفته

هوسها کاش می رفتند با عمر بسر رفته

بعشق ریشه محکم کرده ناصح برنمی آید

ز سوزن بر نمی آرند خار در جگر رفته

بکوی تیره بختی چون قلم پایم بگل مانده

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۲

 

بر نازک میانت شیشه ساعت کمر بسته

ز شرم آن سرین آئینه دکان هنر بسته

بهم پیوستگان را سخت باشد محنت دوری

کمر تا از میان رفته، سرین بار سفر بسته

سکوت من سخن چین از حدیثم بیشتر داند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۴

 

نبرد از دل غمی نظاره گل‌های بستانی

ز لاله داغ دل افزود و از سنبل پریشانی

شکفته رویم ار بینی، نپنداری که خوشحالم

که در زیر غبار غم نهان شد چین پیشانی

به خاک افشاند بخت بد چو برک گل پر و بالم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۶

 

ز بزمی برنمی خیزد سرود نغمه پردازی

همین از خانه تنگ جرس می آید آوازی

دلم پر مایه است از درد چاکی خواهد از تیغت

که باید خانه ارباب دولت را در بازی

به گیتی گرچه مشهورم ولی از کام دل دورم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۳

 

چه نیکو گفت با گردن‌کشی سر در گریبانی

که ما را نیز در میدان دلتنگی‌ست جولانی

ز بی‌برگی متاع خانه من نیست غیر از این

به جز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی

گل رخساره‌ات آب دگر دارد، سرت گردم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۵ - در مدح شاه‌جهان

 

به راه او چه در بازیم، نه دینی نه دنیایی

دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودایی

زمان راحتم چون خواب پا عمر کمی دارد

مگر آسایش خواب اجل محکم کند پایی

بنازم چشم داغت را عجب بینایی‌ای دارد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۶

 

بصحرای هوس تا کی دلا سر در هوا گردی

نمی بینی رهی ترسم که گم گردی چو وا گردی

تو بر تن کی توانی چار تکبیر فنا گفتن

که هر جا چار راهی بنگری خواهی گدا گردی

بتن نقش حصیر فقر وقتی دلنشین گردد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۸

 

چنان دل کند، می‌باید ازین تنگ‌آشیان باشی

که خود را در قفس دانی اگر در گلستان باشی

دلا زین همرهان کارت به جایی می‌رسد آخر

که منت‌دار از همراهی ریگ روان باشی

به ترک مقصد ار ممنون خود باشی از آن بهتر

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۳

 

فزون از صبر ایوبست تاب محنت دوری

که رنجوری نباشد آنچنان مشکل که مهجوری

چنان بیروی تو دست و دلم از کار خود مانده

که ساغر در کفم لبریز و من مردم ز مخموری

ز گوش این نکته پیر مغان بیرون نخواهد شد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۶

 

مکن از تلخ‌کامان شِکوِه گر شیرین‌سخن باشی

به عریانی بساز ار باهنر هم پیرهن باشی

زیان‌هایی که از راه سخن دیدی اگر گویی

دلا همچون جرس باید که دائم در سخن باشی

بکن بنیاد بیت و سیل شو کاخ سخن‌ها را

[...]

کلیم
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode