گنجور

 
کلیم

غرور حسنش از بس با اسیران سرگران کرده

زره برگشته تیرش استخوانم گر نشان کرده

بعاشق دشمنست آنسانکه هرگز گل نمی بوید

ز گلزاری که دروی عندلیبی آشیان کرده

بر آن لب خال مشکین چیست، نقاش ازل گویا

ز کار خویش چیزیرا که خوش کرده نشان کرده

گهی از ناوک آه سیه روزان حذر میکن

که مژگان تو پشت طاقت ما را کمان کرده

نمی دانم چرا مردم بخونش تشنه تر گردد

صراحی در تن ساغر اگر صد بار جان کرده

اگر چه دیده ام خود می برد در جستجوی او

ز بینابی بهر سو باز قاصدها روان کرده

دهن گر از هجوم بوسه خواهان کرده رو پنهان

کمر خود را چرا از دیده مردم نهان کرده

نه اشک از دیده سودی دید و نه نظاره بهبودی

درین دریای خون هر کس مسافر شد زیان کرده

کلیم از دست بیداد تو کی باز از فغان دارد

زبانی را که وقف مدحت شاه جهان کرده