گنجور

 
کلیم

بر نازک میانت شیشه ساعت کمر بسته

ز شرم آن سرین آئینه دکان هنر بسته

بهم پیوستگان را سخت باشد محنت دوری

کمر تا از میان رفته، سرین بار سفر بسته

سکوت من سخن چین از حدیثم بیشتر داند

بجانان می فرستم نامه ننوشته سر بسته

شکاری نیست تیر کج، گر الماسش بود پیکان

دعا کاری نسازد خویش را گر بر اثر بسته

ز صوفی دیده پوشیدن، بهست از خرقه پوشیدن

کسی را دان کمر بسته، که از دنیا نظر بسته

براه عقل می پویم، چو دست از عشق می شویم

بلی رفتار را داند غنیمت مرغ پر بسته

ز سوز اشک حسرت، خانه چشمی بود ما را

نمک مانند آن لبها بروی یکدگر بسته

نشان مایه داریهای معنی چیست، خاموشی

متاعی بیگمان باشد، سرائی را که در بسته

کلیم از خویش خواهد چید گل در گوشه عزلت

بخارستان پاها آبی از دامان بر بسته