گنجور

 
کلیم

مکن از تلخ‌کامان شِکوِه گر شیرین‌سخن باشی

به عریانی بساز ار باهنر هم پیرهن باشی

زیان‌هایی که از راه سخن دیدی اگر گویی

دلا همچون جرس باید که دائم در سخن باشی

بکن بنیاد بیت و سیل شو کاخ سخن‌ها را

چو از این شیوه دایم ساکن بیت‌الحزن باشی

درین مکتب سواد صفحه دانش مکن روشن

سیه‌روز و سیه‌بخت ار نخواهی همچو من باشی

بت خود ساختی یک چند دانش را چه گل چیدی

برای امتحان خواهم دو روزی بت‌شکن باشی

به پای خویش آخر تیشه خواهی زد به ناکامی

اگر در زور بازوی هنر چون کوهکن باشی

به خلق احسان کن و چشم از تلافی پوش می‌باید

به کس راحت رسان بی‌عوض چون بادزن باشی

چنان بر خویشتن اندوه غربت را گوارا کن

که مانند گهر بیزار از یاد وطن باشی

در اینجا چشم‌ها تنگ است، نتوان خودنما بودن

به آن دنیا فکن خواهی اگر خونین‌کفن باشی

کلیم از منت غمخواری یاران شوی فارغ

ز داغ تازه گر مرهم نه زخم کهن باشی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

ترا با خویش کاری نیست تا با خویشتن باشی

اگر از خود برون آیی همه جان غیر تن باشی

به رغبت اقتدا باید به صاحب عهده ای کردن

نمی دانی که تا با خویش باشی اهرمن باشی

چنان باید اگر داری امید از حق به آمرزش

[...]

طغرای مشهدی

نخواهی داشت رنگ از سوختن هم، ای خس گلشن

اگر در آتش بی طالعیها همچو من باشی

ز بوی دلکشت مستی فزاید عندلیبان را

به گل حاجت ندارد باغبان، تا در چمن باشی

گل از شوخی هزاران خنده بر گفتار بلبل زد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه