گنجور

 
کلیم

چه نیکو گفت با گردن‌کشی سر در گریبانی

که ما را نیز در میدان دلتنگی‌ست جولانی

ز بی‌برگی متاع خانه من نیست غیر از این

به جز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی

گل رخساره‌ات آب دگر دارد، سرت گردم

به رویت بوده امشب باز حیران چشم گریانی

گریبان‌گیر من شد آشنایی، وادی‌ای خواهم

که از بیگانگی خارش نگیرد طرف دامانی

هزارم عقده پیش آمد به راه ناامیدی هم

درین وادی سرابی را ندیدم بی‌نگهبانی

بگردان گرد هر مویت، دل و جان اسیران را

که امشب بهر زلفت دیده‌ام خواب پریشانی

به زیر سنگ طفلان شد تن دیوانه پوشیده

جنون خلقت ز خارا داد هرجا دید عریانی

چو در گلشن نشینی شاخ گل در گوشه بزمت

نشیند منفعل از خویش چون ناخوانده مهمانی

سپند از گرمی آتش نبیند آنچه می‌بیند

کلیم از آب حیوان تغافل تا برد جانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode