گنجور

 
کلیم

فزون از صبر ایوبست تاب محنت دوری

که رنجوری نباشد آنچنان مشکل که مهجوری

چنان بیروی تو دست و دلم از کار خود مانده

که ساغر در کفم لبریز و من مردم ز مخموری

ز گوش این نکته پیر مغان بیرون نخواهد شد

که مستی خاکساری آورد، پرهیز مغروری

ز چشم اعتبار خلق چون پنهان شوی دانی

که باشد مستی و رسوایی ما عین مستوری

تو همچون شعله سرکش زهر آلایشی پاکی

ز ما گردی به دامان تو ننشیند مگر دوری

نصیب ما نشد یک بار دیدار تو را دیدن

به خوابت هم نمی‌بینم، زهی کوری زهی کوری

چنان عالم به بند اعتبار ظاهر افتاده

که پروانه نسوزد گر نباشد شمع کافوری

نگویی بی‌اثر دیگر کلیم این اشکریزی را

ز بختم گریه آخر هم سیاهی برد و هم شوری