گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

چو اشک خویشتن غلتم میان خاک و خون شب‌ها

ز رشک آنکه بینم جام می را لب بر آن لب‌ها

شدی مشهور شهر آنسان که همچون سوره یوسف

همی‌خوانند طفلان قصه حسنت به مکتب‌ها

به خواب ار بر درت یابند جا جان‌های مشتاقان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

تجلی الراح من کاس تصفی الروح فاقبلها

که می بخشد صفای می فروغ خلوت دل‌ها

انلنی جرعة منها ارحنی ساعة عنی

که ماند از ظلمت هستی درون پرده مشکل‌ها

به جان شو ساکن کعبه بیابان چند پیمایی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

نسیم الصبح زر منی ربی نجد و قبلها

که بوی دوست می‌آید ازآن فرسوده منزل‌ها

چو گردد شوق وصل افزون چه جای طعن اگر مجنون

به بوی هودج لیلی فتد دنبال محمل‌ها

دل من پر ز مهر یار و او فارغ نبوده‌ست آن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

گذشت از حد خروش و گریه ابر نوبهاران را

کجا دانست یارب درد و داغ دل فگاران را

مبار ای ابر روز گشت آن چابک سوار آخر

که دیده بر ره است از دیرباز امیدواران را

ازین عشق جگرخواره چه دارم چشم بهبودی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

معلم گو مده تعلیم بیداد آن پریرو را

که جز خوی نکو لایق نباشد روی نیکو را

مرا چشم نکویی بود ازان بدخو چه دانستم

که خواهد گوش کردن در حق من قول بدگو را

رقیبا چون به ره می بینم افتاده رحمی کن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

تو را ای نازنین هر سو ز دلها صد سپه بادا

به هر جا بگذری صد جان پاکت خاک ره بادا

همی ترسم شود آزرده آن تن ور نه می گفتم

تو را هر شب درون دیده من خوابگه بادا

ز حکم عقل می بخشد فراغت عشق تو ما را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

بحمدالله که بازم دیده روشن شد به دیدارت

گرفتم قوت جان از حقه لعل شکربارت

غبارآلوده می آیی و چرخ این آرزو دارد

کز آب چشمه خورشید شوید گرد رخسارت

کلاه دلبری کج نه سمند ناز جولان ده

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

 

سر زلفت که هست از باد گاهی راست گاهی کج

بر آن رخسار عارض باد گاهی راست گاهی کج

چو در مستی خرامی قدت از خاصیت باده

شود چون شاخ گل از باد گاهی راست گاهی کج

خیال قامت و محراب ابروی تو می بندد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

 

چنین کان ترک عاشق‌کش به حسن خویش می‌نازد

سزد کز غایت حشمت به حال من نپردازد

به راهش خاکم ای دیده بزن بر آتشم آبی

که ترسم توسنش را ز آتش دل نعل بگدازد

عجب تند است رخش او که گردش درنمی‌یابد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰

 

شبم در ماتم هجران دو ابرو در خیال آمد

به سینه هر کجا ناخن زدم شکل هلال آمد

پس از مرگ ای همایون زاغ افکن استخوانم را

در آن صحرا که روزی بوی آن مشکین غزال آمد

روم در سایه دیوار آن خورشید رخ میرم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴

 

چو در شبگون لباس آن مه به گشت شب برون آید

دلم زان شکل عیارانه در قید جنون آید

ز بس خون حریفان ریخت آن ترک جفاپیشه

غباری کز سر آن کوی خیزد بوی خون آید

مریز ای دیده خون دل مباد آن چند پیکانش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

 

مرا بر هر زمین از دیده اشک لاله گون آید

دمد آنجا گل حسرت وز آن گل بوی خون آید

شبی خواهم به خواب آید مرا آن ماهرو لیکن

کسی را کز چنان رو دور ماند خواب چون آید

خدا را ای فسونگر درد سر کم ده که هجر او

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷

 

چو ترکش بسته از راه آن سوار نازنین آید

مرا تیر بلا بر سینه اندوهگین آید

بلا گویند می آید ز بالا راست است آری

بلای جان من اینک ازان بالای زین آید

گهی کاید چنین خندان و خوش خلقی شود کشته

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

 

گر از پیراهنت بویی به طرف گلستان آید

زند گل جامه بر خود چاک و بلبل در فغان آید

بر آن اندام نازک چون پسندم بار پیراهن

که بر وی سایه گلبرگ هم دانم گران آید

به حلق تشنه آب زندگی دانی چه خوش باشد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱

 

چو محمل بسته بر عزم سفر جانان برون آید

به همراهی او صد کاروان جان برون آید

ندارد هیچ کس تاب وداع او بگوییدش

که بر بیچارگان رحمی کند پنهان برون آید

مبند آن ماه گو محمل که می گریند صد بی دل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴

 

چه شد یارب که آن سرو خرامان دیر می آید

سوار چابک من سوی میدان دیر می آید

ز هر سویی سپاهی از پریرویان رسید اما

چه حاصل دادخواهان را که سلطان دیر می آید

ز جانم یک رمق مانده ست و تیغش آرزو دارم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵

 

در آن کو می روم هر لحظه باشد یار پیش آید

زهی دولت ز هر صد بار اگر یک بار پیش آید

نیاید هرگزم پیش آن بلای جان نبوده ست آن

که می گویند عاشق را بلا بسیار پیش آید

به وصف حال خود صد داستان بر یکدگر بندم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

به گلگشت بهار این خاطر ناشاد نگشاید

ز گل بی روی تو جز ناله و فریاد نگشاید

گره شد در دلم زلفت چه گردم گرد بستانها

چو دانم کین گره از طره شمشاد نگشاید

اگر مقصود نی آزادی از سرو قدت باشد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

 

اگر هر شب نه در بستر نم از چشم ترم افتد

ز چاک سینه چون آتش جهد در بسترم افتد

چو در جانم زدی آتش برون ران از در خویشم

مبادا در حریم مجلست خاکسترم افتد

نشست اندر سرم سنگ جفایت گر سرم از تن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳

 

تو را هرگز گذر بر جانب گلشن نمی‌افتد

که از شوق تو گل را چاک در دامن نمی‌افتد

سرم دور از درت باری ست بر گردن اگر تیغت

نیاید در میان این بارم از گردن نمی‌افتد

چنین کز سینه برق آه تا گردون رود شب‌ها

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۷