گنجور

 
جامی

گر از پیراهنت بویی به طرف گلستان آید

زند گل جامه بر خود چاک و بلبل در فغان آید

بر آن اندام نازک چون پسندم بار پیراهن

که بر وی سایه گلبرگ هم دانم گران آید

به حلق تشنه آب زندگی دانی چه خوش باشد

مرا تیغ جفایت بر گلو خوشتر ازان آید

چو نی هر استخوانم شد ز پیکان تو روزنها

کنون گر دم زنم صد ناله از هر استخوان آید

مکن خورشید من از تیغ بیم خاکسار خود

که برتابد زمین گر صد بلا از آسمان آید

دهانت غنچه عارض گل برت نسرین خطت سبزه

مبادا کین بهار حسن را روزی خزان آید

همین بس دولت جامی که خاک آستانت شد

گر آن عزت نمی یابد که در سلک سگان آید